اینجا شلمچه است...


آیا می دانید ایجا کجاست؟

کدام نقطه از این جهان پهناوره؟ کجای این کره ی خاکی قرار داره؟

آیا می دانید نام این سرزمین چیست؟

اینجا جایی است که خوبان این سرزمین در آن آرامیده اند!

اینجا همون جایی که حسینیان توسط یزیدیان زمانه سر بریده شدند

و در خون پاکشان غلطیدند!

اینجا نخل ها بی سر می رویند چونکه یاران حسین شهید را در این زمین سربریدند!

آب اینجا رنگ دیگری دارد،آب اینجا آبی نیست زیرا با سرخی خون شهیدان آمیخته است!

رودهای اینجا خروش دیگری دارند زیرا خروش و فریاد دلیرمردانی را به چشم دیده اند

که با صلابتشان دشمن زبون را به خاک مذلت نشاندند !

خاک اینجا بوی دیگری دارد چون که با عطر خون شهیدان عجین گشته است !

خاک اینجا نه تنها بوی دیگری دارد بلکه رنگ دیگری هم دارد چون با سرخی خون

عزیزانمان لاله گون شده است !

هوای اینجا ،هوای دیگری است  چون زمانی نفس بچه هایی در اینجا جاری بود

که مال این دنیا نبودند و نشان از دنیای دیگری داشتند

و لحظه لحظه وجودشان و نفسشان  مملو از عشق به خدا بود

و همین فضا ،هوای این خاک را اسیر خویش کرده است !

اینجا جایی است که روزی مردانی بزرگ قدم برآن نهاده و از این زمین به ملکوت رسیدند

این زمین در سینه خود رازها دارد از راز و نیاز زاهدان شب،

از آنهایی که بی ادعا آمدند وبی ادعا هم رفتند

و جز عشق ومحبت در دلهاشان چیزدیگری نبود عشق به خدا ومحبت اهل بیت (ع)

این سرزمین سینه ای به اندازه این دنیا دارد

زیرا راز دار بچه هایی است که هر یک به اندازه این دنیا بزرگ بودند .

و بزرگوارانه بار سفر را بستند و به سرای باقی شتافتند

تا نزد پروردگارشان روزی بخورند و در جوار رحمت حق آرامش یابند

این سرزمین به خود می بالد چرا که روزی بزرگانی پا برروی آن گذاشتند که مردان مرد بودند

اینجا سرزمین شیران و دلیران است! اینجا خود ،کربـــلا است و هر روز آن عاشـــورا !


شلمچه و کربلای پنج! شلمچه و بیت المقدس هفت!

شلمچه و کانال ماهی! شلمچه و دوعیجی!

شلمچه و میدان مین! شلمچه و نهر عرایض!

شلمچه و خاکریز های نونی! شلمچه و سه راهی شهادت!

شلمچه و رد قناسه های بین دو ابرو! شلمچه و سیم خاردار!

شلمچه و سنگر های کمین! شلمچه و حاج حسین خرازی!

شلمچه و حاج احمد کاظمی! شلمچه و شهیدان شاهد!

شلمچه و یک دنیا دلدادگی! شلمچه و پرواز تا بی نهایت!

شلمچه و یک دنیا عاشقی! شلمچه و یک دنیا مظلومیت!

شلمچه و گمنامــــــــــــی! شلمچه و بوی کـــــــربــــــلا!

شلمچه و سرهای از تن جدا!شلمچه و شلمچه و شلمچه...

اینجا شلمــچه است....

دلــــ.نوشتـــــ:

می دانی چیــست؟!

هیـچ!

مسـئله سآده اسـت،سـاده ی سـاده...

مسئـله یـک دلتنگــی سـت

بـرای خـاک غــریبـی کـه بـدجـور بـوی آشنـایی مـیدهـد...


بی ربطــــ نوشتـــــ:

شنيده بودمـ "بهشت را بـ بها مـ دهند ، نـﮧ بـﮧ بهانـ"

اين حوالـ صداي بسته شدن ـ دری شنيده مـ شود

انگآر حواسماלּ نيست شادي هايماלּ  همـ حساب و كتاب دارد


پیامبر اکرم(ص) :

«مَنْ فاکَهَ بِامْرَأَهٍ لا یَمْلِکُها حبِسَ بِکُلِّ کَلِمَهٍ کَلَّمَها فِی الدُّنیا اَلْفَ عامٍ فِی النّار»

هر کس با نامحرم شوخی کند در مقابل هر کلمه ای که در دنیا با او سخن گفته است،

خداوند هزار سال او را در جهنم زندانی خواهد کرد

وسائل الشیعه ج20، ص198/ثواب الاعمال و عقاب الاعمال،ص334

مـــــرد باش...





همیشه وقتی از حجاب و حیا حرف میزنیم از خانم ها می گیم از چادر ها میگیم

اما امروز میخوام بگم

سلامتی اونیکه پاتوقش مزار شهداست نه باشگاه کامبیز بدنساز....

سلامتی کسی که جای پرورش اندام و تزریق بازو پرورش ایمان میکنه و خودسازی....

سلامتی پسری که سرش رو خم میکنه تا سنگ فرش خیابونا

نه رو در وری ناموس مردم....

سلامتی هر چی پسره که بولیز آستین بلند می پوشه و شلوار کتان

نه لباس تنگ و شلوار جاستین....

سلامتی اونی که نه مدونا میشناسه نه شکیرا و الیزابت تیلور...

دختر رویاهاش هم سلنا گومز نیست...

سلامتی اون پسری که بلده مکبر باشه و نماز اول وقتش حجته....

سلامتی پسری که تظاهرات و راهپیمایی رفتنش عین نماز اول وقت می مونه براش...

سلامتی اون پسری که جای نود، شب زود می خوابه تا صبح نمازش قضا نشه....

سلامتی هر کی که پیشش، رو به روش، کنار دستش تو کلاس با امنیت میشینی

و انگار نه انگار که کنارش دختر نشسته...

سلامتی اون پسری که بعد امتحان نمیره پیش همکلاسی های مونث

تا بگو بخند راه بندازه به بهانه ی امتحان...

سلامتی اون پسری که حاضره دخترا بهش بگن مریض ولی اون وا نده....

سلامتی آقا پسری که وقتی تو ماشین صدای ظبطش رو بلند میکنه

نوای کربلا کربلا میاد....

سلامتی اون آقایی که ظهر تو دانشگاه پشت کفشش خوابیده

جوراباش از جیباش آویزونه آستین های لباسش رو زده بالا و از دستاش  آب می چکه

مهم نیست دخترای جفنگ دانشگاه مسخرش کنن مهم زود رسیدن به حسینیه است..

سلامتی اونی که تو تابستون میره اردوی جهادی

نه صفا سیتی با دوست دختراش تو شمال...

سلامتی اون پسری که عکس فرماندهین دفاع مقدس میزنه رو پیرهنش...

ازهمه باحال تر عکس آقا رو....

سلامتی هر چی پسر مذهبی....


پـــــ.نـــــ:

اگه مرد بودن به تعداد روابط نامشورع هست

تو مرد نیستی....

اگه مرد بودن به کافه نشستن،قلیون کشیدن،عکس داشتن با لیوان مشروب بر میگرده

تو مرد نیستی...

ﺍﮔﻪﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮﻭﻧﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭوابط  خودت رو بگی و ﺭﺍﺣﺖ ﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﻧﻘﻞ ﻭ ﻧﺒﺎﺕ مجلس کنی

تو مرد نیستی.....



اگه مرد بودن به اینکه دوست دخترات خرجت رو بکشن و این برات افتخار باشه

تو مرد نیستی....

تو مرد شدی بتونی آبرویی رو از ریختن نجات بدی...

تو مرد شدی که تکیه گاه یه آدم ضعیف تر از خودت باشی....

تو مرد شدی که غیرت داشته باشی...



مرد اونایی بودن که واسه خاطر حفظ ناموس مردم رفتن جنگ

نه اوناییکه سر ناموس مردم در جنگند!!!

کسایی که از تمام هست و نیستشون گذشتن!

یه عده زیر رنجیر تانک با بدن های له شده...

یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب میشدن....

حتی جیک نمیزدن تا عملیات لو نره و بقیه شهید نشن!!!


کاش مـــــــــرد باشی نه فقط نـــــــــــر!!!!!!!!

هر وجب ایران=51 قطره خون


می توانید این مسئله را حل کنید؟

در طول دو ماه جنگ تقریبا 17500 کیلومتر مربع از خاک کشورمان اشغال شد

در طول هشت سال دفاع مقدس تقریبا 213250 نفر شهید شدند

در بدن انسان سالم تقریبا 5/5 لیتر خون وجود دارد

مساحت کف دست انسان تقریبا 76 سانتی متر مربع است

حال حساب کنید:

برای پس گرفتن هر  وجب این خاک چقدر خون ریخته شده؟؟


جواب: برای هر وجب خاک ایران 51 قطره خون شهید داده شده است.

بماند که عده ای هم زخمی و جانباز شدند که خون گرمشان در مناطق جنگی بوی تازگی می دهد

حال ما شرمنده ی شهداییم؟؟ یا مدیون شهدا؟؟


بی ربطـــــ نوشتـــــ:

وطن فروش و تن فروش هر دو فروشنده اند

با حجاب و بی حجاب هر دو حجاب دارند

دین دار و بی دین هر دو دین دارند

فرار و ایستادن هر دو پا نیاز دارند

جنگ و دفاع هر دو کشته دارند

درد و بی درد هر دو درد دارند

مرد و نامرد هر دو مرد دارند

ابلیس و جبرئیل هر دو فرصت سجده داشتند....

من و تو انتخاب می کنیم...

شهدای شهر عشق

روزگاری جنگی در گرفت

نمی دانم تو آن روز کجا بودی؟

سر کلاس؟

سر کار؟

سر زمین کشاورزی؟

جبهه؟

یه ویلای امن دور از شهر؟

خارج از کشور؟

نمی دانم

اما می دانم که خودم کودکی بیش نبودم!

روزگاری جنگی در گرفت

من و تو شاید آن روز به قدری کوچک بودیم که حتی نمی دانستیم جنگ یعنی چه!

و اگر هم کشته می شدیم حتی نمی دانستیم به چه جرمی!

روزگاری جنگی در گرفت و عده ای بهای آزادی من و تو را پرداختند

و امروز تو ای دوست من:

مواظب قدمهایت باش!

پا گذاشتن روی این خون ها آسان نیست...



شهدای شهر عشق

تـــــــــــــــرس

خواستم از این واژه عبور کنم

ولی نمی شود...

باید واژه ی ترس را بیشتر شکافت

تــــــــرس و قــــــــــدرت!

قدرت دشمن شاید بیشتر از شما بود

اما شما آن را شکستید

زیرا خـــداترسی شما به شما قدرت چشمگیری بخشید

که خصم درون خود را بشکنید

و در نهایت به خصم برون

یعنی دشمن ظفر یابید

چرا که خـــــداترسان رستگارند....

پا برهنه رفت...


گردان پشت میدون مین زمین گیر شد

چند نفر رفتن معبر باز کنن

15 سالش بود

چند قدم که رفت

برگشت

گفتند ترسیده...

پوتین هایش را داد به یکی از بچه ها

و گفت:

تازه از گردان گرفتم

حیفه مال بیت الماله...

و پا برهنه رفت....

همسفر تا بهشت....


چقدر زیبـــــــــــــــا....

بهش گفت پول برای طلا فعلا ندارم

عوضش قول میدم هر سال بیارمت طلائیــــــه...


دلــــ نوشتـــ: همســـر یعنی همسفر تا بهشـــــت...

افطاری در غربت یاران....

محمدعلی قنبری از رزمندگان دفاع‌مقدس است که خلوص نیت و ایثار رزمنده‌ها را در قالب خاطره‌ای از ماه رمضان توصیف می‌کند:


وی می‌گوید: تیرماه سال ۶۱ با ماه مبارک رمضان مصادف شده بود.

من یک بسیجی کم سن و سال بودم و هنوز چهارده سالم تمام نشده بود که برای دومین بار به جبهه اعزام می‌شدم.

بعد از اعزام به اهواز، گروه ما را که یک تیپ پیاده بودیم در یک دبیرستان اسکان دادند.

دو سه شب اول که در شهر بودیم به خاطر اینکه به هوای گرم و شرجی جنوب عادت نداشتیم خیلی سخت گذشت.

بعد از مدتی به منطقه عملیاتی شرق بصره اعزام شدیم. ما را در یک اردوگاه صحرایی که با چادر درست کرده بودند جهت توضیح فرماندهان و سردسته‌ها به مدت یک هفته نگه داشتند.


منطقه عملیاتی یک خاکریز ۸ کیلومتری بود که به شهر بصره تسلط داشت که با شدت و نیروی زیادی محافظت می‌شد. ساعت عملیات یک بامداد و با رمز «یا مهدی ادرکنی» بود.

در آن شب بچه‌ها بعد از راز و نیاز و دعا با خدا به نیت پیروزی روزه مستحبی گرفتند.

عملیات شروع شد و به یاری خداوند به خاکریز هجوم بردیم و دشمن را زمین‌گیر و خاکریز را به تصرف خود درآوردیم.

سپیده صبح بود که دشمن با صدها تانک و نیروهای تازه نفس شروع به تک کرد.

۴۸ساعت با دشمن درگیر بودیم تا اینکه نیروهای کمکی که از برادران اصفهانی بودند جایگزین ما شدند.

بعد از ۴۸ ساعت درگیری خسته و گرسنه حدود نیمه شب بود که به اردوگاه رسیدیم.

بنابراین از غذا و شام وحتی یک تکه نان هم خبری نبود به جز یک جعبه خرما که آن را به معاون فرمانده که از همه ما خسته‌تر بود،دادند.

فرمانده تیپ، برادر «چلوی»‌، شهید شده بود.

معاون فرمانده همگی ما را که حدود ۱۴۰ یا ۱۵۰ نفر بودیم به خط کرد و گفت:‌

برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و آنهایی که می‌توانند، تا فردا صبح تحمل کنند.

خدا می‌داند با وجود اینکه بعضی از بچه‌ها هنوز افطار نکرده بودند و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند ولی جعبه خرما به دست هر کس می‌رسید می‌گفت سیرم، و به نفر بعدی خود می‌داد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد.

همگی خسته و گرسنه و به یاد دوستان و همسنگران خود که در این عملیات با زبان روزه به کاروان شهدا، مجروحان و اسرا پیوسته بودند دعا و گریه کردیم...


روحمـــــــــــــان با یادشــــــــــــان شــــــــاد، با ذکــــــــــــــــر صلــــــــــوات

اللهــــــــــم صـــــــل علـــــــــــی محمــــــــــد وآل محمــــــــد

احیا در شیارهای صحرا...

اولين بار كه در جبهه رفتم، نزديك شب قدر بود.

شب قدر كه رسيد، به اتفاق چندين تن از هم رزم هايم، به محل برگزاري مراسم احيا رفتم.

از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بيست نفر آمده بودند.تعجب كردم.

شب دوم هم همين طور بود.

برايم سؤال شده بود كه چرا بچه ها براي احيا نيامدند، نكند خبر نداشته باشند.

از محل برگزاري احيا بيرون رفتم.

پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت.

به سمت صحرا حركت كردم، وقتي نزديك شيارها رسيدم، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه مي كند.

چون صداي مراسم احيا از بلند گو پخش مي شد، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريكي حفره ها، با خداي خود راز و نياز مي كردند.

بعدها متوجه شدم آن بيست نفر هم كه براي مراسم عزاداري و احيا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.

اين اتفاق يك بار ديگر هم افتاد.بين دزفول و انديمشك، منطقه اي بود كه درخت هاي پرتقال و اكاليپتوس زيادي داشت، ما اسمش را گذاشته بوديم جنگل.

نيروهاي بعثي بعد از آنكه پادگان را بمباران كرده بودند. نيروهايشان را در آن جنگل استتار كرده بودند
.

آنجا ديگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هايي كنده بودند و داخل آن مي رفتند و در تنهايي عجيبي با خدا راز و نياز  كردند.

خاطره شهيد رضا صادقي يونسي

روزه داری در اسارت....

ماه رمضان شروع شده بود

عراقی ها به اسرا خیلی سخت می گرفتند

نماز خوندن و روزه گرفتن جرم محسوب می شد

بارها عراقی ها می ریختند و نمازمون رو خراب می کردن.

برای اینکه روزه بگیریم نقشه های زیادی می کشیدیم.

بچه ها غذای ظهر رو تو نایلون می ریختند و زیر پیراهنشون پنهان می کردند

و این میشد غذای افطار.

وای به حال کسی میشد که لو می رفت.

حسابی شکنجه اش می کردند.

بعضی ها هم ته مونده ی غذای شب رو برای سحری نگه می داشتند.

ماه رمضون با تمام سخی هاش خیلی با صفا بود...



ماه رمضون وقتی با خیال راحت سر سفره ی افطار می شینی

وقتی با صدای دلنشین الله اکبر روزه ات رو باز می کنی

یادت باشه یه عده ای ترس و لرز روزه گرفتن رو به جون خریدند،

تا الان با خیال راحت دلمون به خدا وصل بشه...

بوی خدا....


هر انسانی عطــــــــــــری خاص دارد

گاهی برخی

عجیب بـــــــوی خـــــــــدا می دهند....

کلاس تعطیل!


تا آخر ایستاده ایم

تا آخــــــــر ایستاده ایــم

بعضــــی با دو پـــا..

بعضـــــی با یک پـــا..

بعضـــــی بدون پـــــا..

ولی همگــــــی استــــــوار

آری مهم پایداری و ایستادگی است

از طعنه ها چه باک

چرا که خدا ما را مدح کرده

آری مداح ما خداست


الذین قالو ربنا الله ثم استقاموا

چهار تا پسر دادم اشکتو نبینم...


سجــــــده ی بندگی.....

جانــــــــــباز آلبوم تماشایی خاطرات سرخـــــــــــــی است

که از دلاور مردی های عباس گونه های وطن به جا مانده است...


درد دارد اما گله ای نمی کند

او فرزند روح الله است

و آموخته است که حتی به اندازه ی یک "آخ" هم حسودان را امیدوار نکند....


سرفه می کند، ماسکش را روی دهان می گذارد

تا اکسیژن وارد باریکه ی راه ریه ها شود


اشک که می خواهد از گوشه ی چشمانش سر بخورد

سرش را خم می کند تا من نبینم اشکش را...


آخر این اشک درد نامه ی محرمانه ی او برای خدایش است

و من خوب می دانم که در این میان غریبه ام...


چه گفتی با آقا که ما محرمش نبودیم؟

نکند از ما گله کرده باشی

نکند از روزگار گفته باشی...

خیلی خوشحالی مرد؟

تو هستی و حضرت ماه

و غیرت دست هایی که طاقت اخمی در صورت آقایش را ندارد....


قبول حق باشد سجــــــــــــــده ی بندگیت

می شود برای بی قراری دلــــــــــــــم دعا کنی؟


روز جانباز به همه ی جانبازان سربلند ایران اسلامی

و محضر مقام معظم رهبری تبریک و تهنیت باد

صبـــــــــــــــــر جمیل...

عجب دیدار عجیبی است دیدار عاشقان حضرت روح الله ( رحمة الله علیه)

با نایب بر حقش امام خامنه ای (حفظه الله)

و عجب صبر جمیلی خداوند به این بندگانش هدیه داده

که سی سال قطع نخاع و این شعف و رضایت...





عجب حس قشنگی دارید شما شهیدان زنده ی انقلاب ...

درد و بلای شما توی سر یک مشت میراث خوار جنگ...


آزادی خرمشهر...

خرمشهر را خدا آزاد کرد امام خمینی (ره)

 

اشك از دیدگان همه جاری است، غم درچهره‌ها موج می‌زند، دیگر مردم مجبور بودند شهر را ترك كنند، كودكان بهانه پدر را می‌گیرند و مادران قرآن به دست به دنبال بدرقه فرزندان غیورشان شهر را ترك می‌كنند.

ماندن جایز نیست و این تنها باری است كه مجبور به عقب نشینی بودیم و آن هم به خاطر این كه ناموسمان به خطر نیافتد.

‪پروز مقاومت و در پی آن به شهادت رسیدن شمار زیادی از مردم بی‌دفاع در زیر شدیدترین حملات دشمن سرانجام در روز چهارم آبان‌ماه سال‪مجبور به عقب نشینی شدیم، شهر با همه‌ی امیدهایش به تصرف ناپاكان درآمد

شهرغارت شد، چاه‌ها خشكید، سبزه‌ها سوزانده و نخل‌ها سر بریده شدند.

آری خونین شهر!


این را بدان، "محمدجهان آرا"،

بزرگ مرد تاریخ جنگ این فرمانده سرافراز اسلام قبل از این كه بشنود و ببیند كه چگونه تو را به دست آوردیم از دستش دادیم...

خونین شهر را همه‌به خاطر دارند،

شهری كه گیسوان دختران و زنان به دست نامردان بریده شد

و به عنوان نماد به دیوارهای شهر نصب شد...

متن کامل در ادامه ی مطالب/

ادامه نوشته

 ای عشق همه بهانه ها از توست...


نیمه شب بود

مثل همیشه دوباره حالش بد شد

صدای سرفه های بابا با صدای عشاق در ماه می آمیخت

بابا داشت در تب می سوخت ......

مقابل چشمانم...

ای کاش اشک هایم وسعت می گرفت تا کفاف تب بابا را می داد...

خدایاااااااا....

کم کمک شب رو سیاه تر از گذشته در تلاطم سکوت خود غوطه ور میگشت....

بالای سرش رفتم

گفتم بابا جان بگو، بگو به فاطمه که چه کند برایت؟

عرق بر پیشانیش نشسته بود...

بدنش می لرزید نفس هایش به شماره افتاده بود

به سختی گفت:

فاطمه جان «ح س ی ن» را می خواهم...

این کار هر شبش شده بود

سرفه امانش را بریده بود... بوی یاس سوخته اتاق را پر کرده بود.... بوی یاس که در غربت بود...

لیوان آب را به لبانش نزدیک کردم... تا شاید کمی از آن زخم آتش عشق را فرو بنشاند...

اما آرام، آرامتر از همیشه گفت:

فاطمه جان(سرفه) می خواهم مثل «ح س ی ن» تشنه لب بمیرم

فاطمه جان ( سرفه) زینب وار بمان...

در نبود من تو بخوان عدالت را در گوش ناشنوایان تا شاید....

سرفه دیگر نگذاشت جمله اش را به اتمام برساند...

فاطمه اشک هایت را پاک کن بابا....

بابا خسته بود

بابا دلتنگ بود...

صورت بابا دیشب زیبا بود...

تقدیم به جانبازان مظلوم شیمیایی ایران

غیــــــــــــــــــــــــــــرت...



جواب سوال آنهایی که نمیدونن دلیل رفتن چی بود!!!


گفت:
 که چیه هی میگین جانباز و شهید و شهید...
میخواستن نرن شهید بشن!
کسی که مجبورشون نکرده بود!
گفتم:
چرا اتفاقا مجبورشون می کرد..
گفت: کی؟
گفتم: همونی که تو نداریش
گفت: من ندارم؟ چی رو؟
گفتم: غ.ی.ر.ت...{-46-}


پ.ن
: موقعیت خوب٬ پول
٬ مسافرت و مهمونی های آنچنانی و ... بقیه رو ولش کن٬ دنیا دو روزه دنیا رو عشقه...

در حالی که یادمون رفت که ای بابا یه روزی٬ یه جایی٬ تو یه برهه زمانی خاص عده ای جونشون رو برای خدا و خلق خدا دادند تا ما راحت باشیم.
تازه طلبکارهم هستیم که:

"میخواستن نرن گوشت دم توپ بشن٬ مگه به زور بردنشون" یا

"ای بابا دلتون خوشه٬ ما سگ دوشو میزینیم٬ اون وقت اینائی که دو روزه٬ رفتن ترقه بازی ٬ از عالم و آدم طلبکارم هستن٬ عجـــــــــــــــــــــــــب گیری افتادیما"

خدایا ما را از آن دسته کسانی که به قصد قرب تو خیانت خون شهدا را میکنند و شهدا وسیله ای برای آباد کردن دنیایشان است قرار مده.

غروب دلتنگ...

شعری دیگر از کتاب « از ناکجای یک دل پردرد»، اسم شاعر هست "صابر قره داغلو" شاعر و نویسنده

جانباز ۷۰ درصد جنگ تحمیلی نام شعر «مثل ما و نیکت»

شاعر خود و دوست جانباز و گربه معیوب و نیمکت شکسته را با هم مقایسه میکند...

من که اشکم در اومد...


روز بی نام غروب دلتنگ

من و یک یار دگر

سرمان از سخن بیهده دنگ

هر دو پس مانده ای از سفره ی پهناور جنگ

در پی خلوت دنجی بودیم نا که تحلیل شود مسئله ی بودن مان

به سر نیمکتی

که خودش سمبل بیچارگی و علت بود

ساعتی بنشستیم

عقده ها بگسستیم

طنز گفتیم، بسی خندیدیم

به نوای دل هم رقصیدیم

نغمه ی مرغ سحر شد جاری

به لب بی عاری

با سرود ایران

ختم شد مجلس ما و نیمکت

ناگهان

گربه ای لاغر و رنجور و نحیف

نرم و آرام چو موجی لغزان

از پس نیکمت و ما به چمن گاه لب جوی خزید

عجبا!

دست چپ نیز نداشت

مثل ما و نیمکت

بوکشان گشت و گشت

پفک له شده ای پیدا کرد

گاه بویید و گهی بوسه زد و گه لیسید

تا که خورد آنچه نباید می خورد

رقتی القا شد

به رفیق دل دیوانه ی من

دیدگانش پر الماس شد ودر غلتید

گونه هایش تر شد

حال من بدتر شد

هر دو بس گریه نمودیم آن شب

و سپس خندیدیم

خنده ای تلخ تر از جام شرنگ

خنده ای تلخ تر از علت و ویرانی جنگ

و چرندیه ی یک مرد دبنگ...


یه شعر دیگه هم از این شاعر نوشه بودم تو وبلاگم اونم خیلی قشنگ بود اگه دوست دارین بخونید به این آدرس برید:

http://najiyeakhar.blogfa.com/post/74

راستی این آدرس انتشارات این کتابه میتونید اطلاعات بیشتر مثل قیمت و نحوه ی تهیه رو داشته باشید:

خاطــــــــــــــــــره...

اگر پا بر سرو سینه مان می گذارید، بگذارید

اما مراقب باشید پا بر روی خونمان نگذارید

 

ازتو مي خواهم بنويسي

ازتویی که سعادتت يارت شد وزائر وادي عشق شدي

از تو که فکه را ديدي، حکايت هايش را شنيدي

از تو که طلائيه را ديدي و غربت شهيدان را با تمام وجودت حس کردي

تو که در خاک پاک شلمچه نفس کشيدي
و هم ناله شهيدانش شدي

تو که وسعت بي انتهاي اروند را ديدي
و صداي ناله لب هاي خشک شهيدانش را شنيدي

از تو که توفيق رفتن به دهلاويه را داشتي
و سکوت پر رمزش را به صداي پايت شکستي

ازتو مي خواهم که بنويسي
ازعشق ،‌از شهادت ،‌از غربت ، از گمنامي ،‌
از مظلومي ، از رشادت ، از شهامت

ار هرآنچه که شهيدان با زبان بي زباني باتو گفتند
وقلبت را تصرف کردند و دست و پاي دلت را
در زنجير عشقي خدائي کردند

وشايد تا به حال نميدانستي که
پس از آن سفر نوراني
تو رسول شهيداني
که پيام خون پاکشان را
با تمام وجودت به گوش همه برساني

همه انها که زماني بيدار بودند و شايد اينک خواب...

همه آنها که از ابتدا خواب بوده اند و هنوز نيز ...

همه آنهائي که مي خواهند بيدار شوند و نيازمند تلنگري ...

پس بسم الله ........


از همه ی دوستانی که توفیق حضور در سرزمین نور را داشتند دعوت می شود تا خاطرات و دلنوشته های خود را برای ما بنویسند

تا با نام خود در ناجی آخر ثبت شود

از بین کسانی که خاطره ی سفر خود را برای ما ارسال کنند به قید قرعه به سه نفر کارت شارژ ایرانسل تعلق خواهد گرفت

رسیدن به خــــــــــــــــدا

 

دو نفر دوست بودند که تصمیم گرفتن به خدا برسن

یکی رفت مکه اون یکی رفت فکه

اونی که رفت مکه حاجی شد برگشت

دید زیر عکس دوستش نوشتن

شهید نظر می کند به وجه الله

خـــــــــــــــــواب های ملتهب

فکر می کند که چوب رختی اش

تیر بار لشکر عراقی است

زیر چرخ ویلچر نه! زیر تانک

تکه «پای» او هنوز باقی است

به او که قبل پر گرفتنش به اوج

ماسک بر دهان مصطفی گذاشت

آنقدر عجول بود تا بهشت

رفت و پا به زیر تانک جا گذاشت...

«او رسول یا سید مرتضی ست؟...»

حال مصطفی زیاد خوش نبود

چهره های خون گرفته را ندید

پشت هاله های بوی سیر و دود

بچه ها شهید می شدند و او

مانده بود با خشاب بی فشنگ

انفجار و انفجار.... آخرین

خاطرات مصطفی ز جنگ

مادرش، برادران و همسرش

بچه ها دوستان و آشنا

غصه می خورند از عذاب او

کارشان برای او فقط دعا

چیست از پدر، به جز صدای درد

در نگاه روز های فاطمه؟

سهم این دو عادلانه نیست از

زندگی و ظلم بی محاکمه

یک گلوله در کمر به لطف جنگ

مانده یادگار نزد مصطفی

ویلچر و خواب های ملتهب

هی صدا و هی صدا و هی صدا....

تقدیم به جانبازان اعصاب و روان کشورم

آتش افروزان جنگ ویرانگر

سرفه‏ها امانش را بریده است.
تیتر روزنامه را چندبار از نظر می‏گذراند،
اما سرفه‏های پیاپی، قدم نگاهش را چنان تاب می‏دهد که رژه کلمات در برابر چشمان به خون نشسته‏اش نامفهوم می‏شود.


دستمال مرطوبی را جلوی لب‏های ترک خورده و خشکیده‏اش می‏گذارد تا شاید دمی بیاساید و در لحظه‏های توقف سریع سرفه‏هایش، سطر روزنامه را بخواند «شورای امنیت سازمان ملل...»

سرش به شدّت بالا و پایین می‏رود و سرفه‏های بی امان، آرامشش را به هم می‏ریزد اگرچه آخرین سرفه، نوید سکوتی کوتاه است، امّا گلویش چنان می‏سوزد که در همین فرصت اندک نیز اشک بر گونه‏هایش جاری می‏گردد.

ماسک اکسیژن را روی دهان و بینی‏اش می‏گذارد تا طراوتی مصنوعی، نبض‏های زخم خورده‏اش را در بر گیرد.

شعر دلخواهش را نمی‏تواند حتی زیر لب با زمزمه‏ای سوزناک زمزمه کند؛ هنوز ردیف واژه‏ها از تونل حنجره بیرون نیامده، قطار سرفه‏ها به سرعت سرکشیده و بر آواز نخوانده‏اش آوار می‏شود.

در ذهن خسته‏اش آن‏چه را نمی‏تواند بر لب بخواند، می‏گذراند.


«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست»


و با زحمت، روزنامه را در برابر دیدگانش می‏کشاند تا خبر ناتمام را به پایان برساند:
«شورای امنیت سازمان ملل، سازندگان و استفاده کنندگان سلاح‏های شیمیایی و میکروبی را در جنگ عراق علیه ایران محکوم کرد.»


غنچه لبخند، چهره بهاری‏اش را شکوفا می‏کند، گرچه به پلک بر هم نهادنی، توفان سرفه‏های سخت، نگاهش را خزان زده می‏کند.

 تصاویر، روی ریل خاطراتش چون برق می‏گذرد. خبرهای برجسته زمان جنگ را به خاطر می‏آورد:


«اروپا، بزرگ‏ترین فرستنده تسلیحات شیمیایی به رژیم بعثی عراق»

«آمریکا، مهم‏ترین تأمین کننده منبع درآمد جنگ عراق»

«طرفداران صلح بین‏الملل، آتش افروزان جنگ ویرانگر!»


... و پرستار، ماسک اکسیژن را که به سویی پرت شد، دوباره بر صورتش می‏گذارد.

 نفس‏هایش به شماره افتاده، در تاریک و روشن پلک‏هایش که به سرعت روی هم می‏افتد، دوباره می‏خواند:

«طرفداران صلح بین الملل، آتش افروزان جنگ ویرانگر!»

 تقدیم به جانبازان شیمایی کشورم

سجده ی شکر

خاطرات امام خامنه ای (مد الظله العالی)

از روز های پیروزی انقلاب اسلامی

ادامه نوشته

سازمان ملل متحد تاول هایم!!!

 

سرفه سرفه باز هم سرفه               زخم گشته گلوی تو بابا

سرفه کردی دوباره پر خون شد      ظرف آب وضوی تو بابا

 

اینجا، در سازمان ملل متحد تاول‏هایم، هر روز هزاران اعلامیه جهانی حقوق بشر به نفع دردهای من و تو تصویب می‏شود.

اینجا همه کابوس‏هایم برای محکومیت تنهایی و غربت قیام می‏کنند

 و همه جلسات، با حضور زخم‏های من و تو برگزار می‏شود.

اینجا سازمان دردهای متحد من و توست.

ما در این آسایشگاه، آینده جهان را رقم خواهیم زد؛

جهانی بدون بمب‏های تاول‏زا، جهانی بدون زخم‏های بی‏پایان

 ما اینجا سازمان ملل را با زخم‏هایمان خریده‏ایم

هم‏آوای زخم‏هایم  از بس با صدای گرفته صدایم زدی،

گویی هیچ‏وقت بلند حرف نزده‏ای، گویی شیمیایی مادرزادی!

 هم‏آوای زخمی‏ام که بازدم آه زخمی‏ات، خون است.

با صدای گرفته فریاد بزن؛

صدای خسته‏ات رساتر از اعلامیه جهانی حقوق بشر است

 و رساتر از غرش راکت‏ها و موشک‏ها

از روی صندلی چرخ‏دارت پرواز کن، از مرزهای بسته بگذر!

 فریاد بزن زخمت را، فریاد بزن آرزوهای بر باد رفته‏ات را!

فریاد تو رساست؛ رساتر از نعره مستانه سربازان وحشی تمدن میکروبی

فریاد بزن!

 بگو که از بوی سیب سبز، حذر باید کرد!

بگو تا بشناسند،

بگو تا بدانند همه کارخانه‏های امریکایی و اروپایی که گاز خردل می‏سازند!

بگو بوی هیروشیما هنوز از کردستان عراق می‏آید

فریاد بزن تا گلوی خسته‏ات خسته‏تر نشده!

 فریاد بزن؛ تو مؤذن گُردان ما بودی؛

بگو که صدایت با آواز پرندگان مهاجر هم‏آوا بود

 بگو که بلبل‏ها به ستایش دعای توسل خواندنت می‏آمدند

بگو، غزل خاموش آسایشگاه!

 بگو مؤذن نماز آخر تنهایی‏ام؛

فریاد بزن....

 تقدیم به جانبازان مظلوم شیمیایی کشورم