دوباره خودکار آبیم را برمیدارم و می روم سراغ کلمات...

اول باید یک تکه از بهترین قسمت خیالم را قیچی کنم و بچسبانم روی کاغذ، وگرنه نمی توانم خوب بنویسم...

می نویسم: بـــــــــاران....

و بــــــــاران از چشمانم می بارد...

هر وقت بــــــــاران می بارد من به تو نزدیک ترم انگار...

حالا گوشه ی چشمی اگر تر شده... ، آرزویی اگر رد پایش را پشت در خانه ی تو جا گذاشته...، رازی اگر به گوش تو رسیده...

باید بگویم آن چشم ها چشمان من...، آن آرزو آرزوهایم...، و آن راز، راز بزرگ من است...

خودت گفته ای: «ادعـــــــــونی استــــــجب لــــــکم...»


و من صدایت می زنم، صدایت می زنم زیر بــــــاران ...

 بـــــــاران که می بارد من به تو نزدیک ترم

و این خودکار آبی برای تو می نویسد...

 اینجا زیر بـــــــــــاران...!!!

الهم عجل لولیک الفرج