صورت بهشتی...
شهید دکتر چمران:
مریض شده بود بد جور؛
گفتم: «دکتر! چرا نمیری تهران؟ دوایی؟ دکتری؟»
گفت:«عزیز جان! نفس این بچه ها خوبم می کند.»
آقا مصطفی کجایی دود این شهر مارا ازنفس انداخته است...
مناجات شهید:
ابنجا قلب میسوزد اشک میجوشد وجود خاکستر میشود و احساس سخن میگوید
اینجا کسی چیزی نمیخواهد انتظاری ندارد ادعایی نمیکند
فریاد زجه ای است که از سینه پر درد به آسمان طنین انداخته
و سایه ای کمرنگ از آن فریاد ها بر این صفحات نقش بسته است
چه زیباست راز و نیاز های درویشی دلسوخته و نا امید در نیمه های شب
فریاد خروشان یک انقلابی از جان گذشته در دهان اژدهای مرگ.
چه خوش است دست از جهان شستن دنیا را سه طلاقه کردن
و از همه قید و بند اسارت حیات آزاد شدن
بدون بیم و امید علیه ستمگران جنگیدن
پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن
به همه طاغوت ها نه گفتن
با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن
جایی که انسان دیگر مصلحتی ندارد تا حق را برای آن کتمان نماید .
آنجا حق و عدل همچون خورشید میتابد
و همه قدرت ها و حتی قداست ها فرو میریزند
و هیچ کس جز خدا فقط خدا سلطنت نخواهد داشت .
خوش دارم از همه چیز و همه کس دل ببرم
و جز خدا انیسی و همراهی نداشته باشم .
خوش دارم که زمین زیر اندازم و اسمان بلند رو اندازم باشد
و از همه زندگی و تعلقات آن آزاد گردم .
خوش دارم مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد بسپارند
تا حتی قبری را از این زمین اشغال نکنم .
خوش دارم هیچ کس مرا نشناسد
هیچ کس از غم ها و درد هایم آگاهی نداشته باشد
هیچ کس از راز و نیاز های شبانه ام نفهمد
هیچ کس اشک های سوزانم را در نیمه های شب نبیند
هیچ کس به من محبت نکند
هیچ کس به من توجه ننماید
جز خدا کسی را نداشته باشم جز خدا به کسی پناه نبرم .
خوش دارم آزاد از همه قید و بند ها در غروب آفتاب بر بلندی کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم...
شهید آوینی:
دلنوشته شهید:
-عقل معاش مي گويد كه شب هنگام خفتن است،
اما عشق مي گويد كه بيدار باش.
در راه خدا بيدار باش تا روح تو چون شعاعي از نور به شمس وجود حق اتصال يابد.
عقل معاش مي گويد كه شب هنگام خفتن است
اما عقل معاد مي گويد كه همه ي چشم ها در ظلمات محشر،
در آن هنگامه ي فزع اكبر، از هول قيامت گريانند،
مگر چشمي كه در راه خدا بيدار مانده و از خوف او گريسته باشد.
عقل معاش مي گويد كه شب هنگام خفتن است،
اما عشق مي گويد چگونه مي توان خفت،
وقتي كه جهان ظلمتكده ي كفرآبادي است كه در آن،
احكام حق مورد غفلت است...
شهید باکری:
در عملیات رمضان مجروح بود
بیمارستان را رها کرد آمد عملیات
از فشار درد گاهی خم میشد تا درد کمرش کم شود
اما با همان حالت خمیده از پشت بی سیم داد میزد
و فرمانده گردان هایش را صدا می زد که چکار کنند و کجا بروند!
خیلی ها اگر چنان زخمی بر میداشتند یک لحظه هم حاضر نبودند بمانند
اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت
کنار بچه ها بودن را به همه چیز ترجیح میداد...
این خاطره برگرفته از کلیپ(طلائیه عجب طلائیه)هست.
اینجا همون جایی که حاج مهدی باکری وقتی رد می شد
شب عملیات دید جنازه برادرش حمید باکری افتاده رد شد رفت
هرچه فریاد زدن آقا مهدی جنازه حمید برگردون گوش نکرد
آخر در مقابل اصرار فرمانده از پشت بیسیم جواب داد آخه اینایی که اینجا افتادن همشون
حمید باکری اند کدومشون برگردونم؟
خواهر شهید باکری میگه
ما سه تا برادر داشتیم هرسه تاشون شهید شدن هیچ کدوم جنازه هاشون به ما نرسید
یکی علی باکری بود زمان طاقوت ساواک شاه علی ما را دستگیر کرد
تکه تکه کرد هیچی از جنازش به ما نداد
داداش حمید ما رو هم که آقا مهدی اینجا توی خیبر جا گذاشت رفت.
خود آقا مهدی هم تو وصیت نامش نوشته
خدایا از تو می خوام وقتی کشته می شم جسدم پیدا نشه
تا من یک وجب از خاک این دنیا اشغال نکنم تو عملیات بعدی افتاد تو دجله جنازش آب برد.
. شهید خرازی:
سخنان شیهید آوینی در مورد شهید خرازی:
وقتی از این کانال ها که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده است بگذری،
به فرمانده خواهی رسید، به علمدار…
او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت.
چه می گویم؟ چهره ی ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است.
مواظب باش!!!
آن همه متواضع است که او ر ا در میان همراهانش گم می کنی.
اگر کسی او را نمی شناخت هرگز باور نمیکرد که با فرمانده ی لشگر مقدس امام حسین (ع) روبه روست.
ما اهل دنیا از فرماندهان لشگر همان تصوری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم.
اما فرمانده های سپاه اسلام امروز همه ی آن معیارها را در هم ریخته اند .
حاج حسین را ببین!!!و را از آستين خالي دست راستش بشناس.
جوانی خوش رو، مهربان و صمیمی.
با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع.
افسوس که چشم ظاهربین راهی به سوی باطن اشیا ندارد،
اگر نه سجده ی ملائک را در برابر عظمت او می دیدی.
و آن آیه ی مبارکه را دیگر بار میشنیدی: «انی اعلم مالا تعلمون»
حضور حاج حسين در نزديكي خط مقدم درگيري، بسيار شگفت انگيز بود .
اما مي دانستيم او كسي نيست كه بيهوده دل به دريا بزند.
عالم محضر خداست و حاج حسين كسي نبود كه لحظه اي از اين حضور غفلت داشته باشد
اخذ تدبير درست ، مستلزم دسترسي به اطلاعات درست است.
وقتي خبردار شديم كه دشمن با تمام نيرو ، اقدام به پاتك كرده ،
سرّ وجود او را در خط مقدم دريافتيم.
خدایا چه رخ داده است؟
چگونه می توان این همه را باور کرد؟
از مدرسه ی شبانه ی نمونه و امتحان طبیعی
تا مدرسه ی عشق و امتحان صبر و شهادت و جهاد، راهی هزار ساله است که حسین خرازی در ده سال پیمود.
از شاگرد مکتب ولایت اهل بیت جز این انتظار نمی رود.
شهيد سيد مرتضي آويني _گنجنه آسماني ، ص
- «یکی از بچه ها شیرینی تولد بچه اش را آورده بود.
تعارف کردیم؛ حاجی یکی برداشت.
گفتم: خب حاجی، شما کی شیرینی تولد بچه تون رو می آورید؟
گفت: من نمیبینمش که شیرینی هم بیارم.»
یادگار حاج حسین خرازی پسری است که بعد از شهادت او به دنیا آمده است
و نامش آن چنان که او وصیت کرده بود مهدی گذاشته اند.... کلام شهید:
در مشكلات است كه انسانها آزمايش ميشوند.
صبر پيشه كنيد كه دنيا فاني است و ما معتقد به معاد هستيم....
هر چه كه ميكشيم و هر چه كه بر سرمان ميآيد از نافرماني خداست
و همه ريشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد...
خدايا امان از تاريكي و تنگي و فشار قبر
و سوال نكير و منكر در روز محشر و قيامت، به فريادم برس
مناجات شهید:
خدايا دلشكسته و مضطرم، صاحب پيروزي و موفقيت تو را ميدانم و بس.
و بر تو توكل دارم خدايا تا زمان عمليات، فاصله زيادي نيست...
خدايا! از مال دنيا چيزي جز بدهكاري و گناه ندارم.
خدايا! تو خود توبه مرا قبول كن و از فيض عظماي شهادت نصيب و بهرهمندم ساز ...
.
.
شهید همت:
ميدانستم چند روز است چيزي نخورده.
تا دو سه ي نصفه شب هي وضو ميگرفت و ميآمد
سراغ نقشهها و به دقت وارسيشان ميكرد.
يكوقت ميديدي همانجا روي نقشهها افتاده و خوابش برده.
خودش ميگفت «من كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً همينطور بود.
فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده با ماشين ميرفتيم.
عمليات خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند.
تا رهایش ميكردند،بيهوش ميشد. اينقدر بيخوابي كشيده بود.
آنقدر ضعيف شده بود كه وقتي كنار سنگر ميايستاد، پاهاش ميلرزيد.
وقتي داشت ميرفت، گفتم «حاجي جون! بيا يه چيزي بخور.»
بياعتنا نگاهم كرد و گفت
«خدا رزق دنيا رو روي من بسته. من ديگه از دنيا سهم غذا ندارم.»
و از سنگر رفت بيرون..
کلام شهید:
زمان بازرگان به من برچسب چریک فدایی زدند
زمان بنی صدر هم بر چسب منافق!
هر قدمی در راه خدا و مستضعف او برداشتیم
برچسب بارمان کردند
حالا روزی ده برچسب دشت می کنیم
اما عزیزان من!
دلسرد نباشید
حاشا که بچه بسیجی میدان را خالی کند.
بخشی از وصیت شهید:
هر شب ستاره اي را به زمين مي کشند و باز اين آسمان غمزده غرق ستاره است ،
مادر جان مي داني تو را بسياردوست دارم
و مي داني که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهيدان داشت.
مادر، جهل حاکم بر يک جامعه انسانها را به تباهي مي کشد
و حکومت هاي طاغوت مکمل هاي اين جهل اند
و شايد قرنها طول بکشد که انساني از سلاله پاکان زائيده شود و بتواند رهبري يک جامعه سر
در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گيرد
و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است....
.
شهید محمد بروجردی:
-هر جا که بود مثل بقیه بود
خورد و خوراکش، لباس پوشیدنش،خوابش،کارش، جنگیدنش.
اصلاً احساس نمیکردی که او فرمانده است و تو زیر دستش هستی.
میگفت «من یه خدمتگزار کوچیکم، بینخدمتگزارهای بزرگتر.»
خودش را از همه کمتر میدانست. فیلم درنمیآورد، واقعاً اینجوریبود.
- بودجهی سپاه کردستان زیر دستش بود،
اما خودش در بدترین وضعیتمالی کار میکرد.
یک بار که با هم آمدیم تهران، سرش را انداخت پایین،
گفت «پونصد تومن پیشِت هست بدم به مادرم؟»
- از عملیات برمیگشت. از زور خستگی توی هلیکوپتر خوابش بردهبود.
از شانسش هلیکوپتر هم سقوط کرد.
وقتی رسیدند بالای سرش،خرد و خاکشیر شده بود.
استخوان ترقوهاش شکسته بود. کمرششکسته بود. پایش شکسته بود.
زیر کتفش را گرفته بودند و کشیدهبودند بیرون.
یک نفر دیده بود دارد درد میکشد، داد زده بود سرشان.
گفته بود «چه خبرتونه؟ مگه نمیبینین درب و داغونه؟»
انگار درد یادش رفته باشد. برگشته بود گفته بود«چرا با مردم تندحرف میزنی؟»
رفته بودیم عیادتش. نمیتوانست درست دراز بکشد.
حالش را پرسیدم. گفت «خوب.»
معنی خوب را هم فهمیدیم.»
.
شهید زین الدین:
عملیات محرم بود.
- توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود.
داشتیم حرف می زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد.
همان طور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم.
پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری.
جعفری پرسید:«چی شده؟» جواب نداد.
سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد.
زیر لب گفت:
اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن، زخمی می شن، شهید می شن، گرفتم خوابیدم
یک ساعتی، با کسی حرف نزد.
- سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود.
چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم.
جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»
گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.»
زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند.
چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو.
شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
- چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند.
دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد.
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان.
خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود.
ظهر است که کار تمام می شود.
سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.
همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند،
رسید را می گیرد و امضا می کند..
,
شهید حجت الله رحیمی:
دلنوشته ی شهید در مورد کربلا
چه لذتی دارد در بین الحرمین باشی و ندانی رو به کدام سو افکنی.
از یک سو عباس است و از سوی دگر حسین…
آنجا بود که فهمیدم رو به جلو که می روی از پشت سرت فارغ نشو.
کاش تکرار می شد بعضی لحظات
فقط باید شکرش کنم برای دادن آن لحظه اش که بزرگوارانه به من بخشید.
در حالی که به خود که می نگرم می بینم لیاقت چنین لطفی را نداشته ام.
آری
و بین الحرمین سماوات بهشت است.
و زبان از گفتن زیبایی های کربلا چقدر حقیر است.
زیرا جز یاران حسین را به کربلا راه نمی دهند
و خدا را شکر که هنوز به ما امیدی هست
نقطه سر خط.
.
.
ورودی سال ۷۷ رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود.
علاوه بر درس، در کانون نهجالبلاغه و بسیج دانشجویی نیز فعالیت میکرد.
از سال سوم به دنبال فعالیتهای پژوهشی بود.
یک روز آمده بود توی اتاق و گفت "پاشو بریم یه چیزی نشونت بدم".
یک ماهیتابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه.
دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون.
ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهیتابه.
کبریت بهش زد و گفت «در رو!».
دویدیم پشت درختها. چند ثانیه بعد یک دفعه ماهیتابه گَر گرفت.
مثل فشفشه این طرف و آن طرف میرفت. آتش که تمام شد، رفتیم سر وقت قابلمه.
قدر یک کف دست سوراخ شده بود.
مصطفی از اینترنت یک جور سوخت موشک را پیدا کرده بود؛
داشت درصد مواد را آزمایش میکرد.
- نیمه ی شب ، از نطنز رسیده بود تهران .
صبح هنوز حسابی خسته بود که بلند شد .
علیرضا را گذاشت روی دوشش و با همسرش رفتند راهپیمایی نهم دی بود سال 88.
- همسرش می گفت:
قبل از عقدمان خواب دیدم ،هوا بارانی است و من سر مزاری نشسته ام
روی سنگ مزار نوشته شده بود شهید مصطفی احمدی روشن
تقدیر خواب خوبی برای داماد دیده بود .
- دور و برشان تهدید زیاد بود .
قبل تر هم که بمب و انفجار چند تا همقطار را برده بود .
اطرافیان از این اتفاقات می گفتند و می خواستند مصطفا به فکر باشد .
مصطفا ولی سرش توی حساب و کتاب بود .
عقلش از همه بیشتر می رسید ، جواب می داد : ترسو مرد!
راست هم می گفت،ترسو نبود ، پس نمی مرد .
بی واهمه ، با خیال راحت راهش را رفت ؛ نمرد و شهید شد...
- دکتر عباسی ماجرای ترورش را برای مصطفا تعریف می کرد .
که چطور بمب را به ماشین چسباندند .
از موتورسوار حرف زد و سفارش پشت سفارش که :
مصطفی مراقب باش و هوای دور و برت را داشته باش!
مصطفا را اما هوای جای دیگری برداشته بود ،
نشان به آن نشان که توی 32 سالگی وصیت نامه اش حاضر و آماده بود !
پدرش بعدتر توی مراسمی از این وصیت نامه گفت که گل سفارش هایش هواداری ولایت فقیه است .
تاریخش را بر می داشتی خیال می کردی بچه بسیجی های امام خمینی (ره) نوشته اند .
- گفتند بیا رئیس ایران خودرو باش ، گفت : نه!
گفتند توی وزارت نفت پست بگیر ، گفت نه همین صنعت هسته ای ماندن می خواهد .
زرنگ بود مصطفا ، بوهایی شنیده بود .
بوی بهشت نرفت و رسید .
.
.
شهید شهریاری:
- رفتار دکتر به گونهای بود که آدمها را به مسائلی راغب میکرد.
خیلی از دختران دانشجو که هنگام ورود به دانشگاه با مانتو بودند بعد از یکی دو سال که با ایشان یا دکتر عباسی آشنا میشدند چادری میشدند./شاگرد شهید
- نسبت به ائمه(ع) خیلی تعصب داشت.
حتی در وفات حضرت عبدالعظیم حسنی مشکی(ع) میپوشید.
میگفتیم دکتر چه اتفاقی افتاده؟ میگفت وفات است.
شده بود تقویم مذهبی ما.
- حساس بود در ولادت همه ائمه(ع) شیرینی پخش کنند.
اگر نمیکردند ناراحت میشد. میگفت مگر امام تنی و ناتنی داریم
که برای ولادت امام علی(ع) از دو روز قبل شیرینی میگذارید،
ولی برای ولادت امام هادی(ع) یا سایر امامها نمیگذارید.
اگر نگرفته بودند، خودش شیرینی میگرفت و در دانشکده پخش میکرد./کارمند دانشگاه
- در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت،
اما رها کرد.
گفتم چرا رها کردی؟
گفت بعضی خانواده ها آداب شرعی را رعایت نمی کنند.
بعد خاطره ای تعریف کرد.
گفت آخرین روزی که بای تدریس رفتم مادر نوجوانی که به او درس می دادم بدحجاب بود.
مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود.
گفتم لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم!
از همان جا برگشتم./دوست شهید
-سال 77، 78 بحثهای پلورالیسم دینی مطرح بود
آن ایام بحثهای آقای جوادی آملی را دنبال میکردیم،
ایشان در بحث از کثرت به وحدت رسیدن عالم امکان تأکیدی داشتند.
این بحثهای در دوران اصلاحات در ذهن ما چرخ میخورد.
یک بار سر کلاس دکتر بودم ایشان فرمول جاذبه بین دو بار الکتریکی یا فرمول رابطه بین دو جرم را استفاده کرد،
بعد فرمولهای مشابه را کنار هم چید و خیلی قشنگ گفت وحدت را میبینید؟
در آن فضا برای ما خیلی جالب بود.
آن زمان در ذهنم این بحث را به صحبتهای آقای جوادی آملی شباهت دادم.
بعد از همسرشان شنیدم که دکتر بحثهای فلسفی و عرفانی آقای جوادی آملی را دنبال میکردند.
آن موقع نمیدانستم./شاگرد شهید
.
.
شهید رضا چراغی:
وقنی رضا را داخل قبر گذاشتیم در حالی که گریه می کردم صورت او را بوسیدم
بعد از چند وقت که خواب رضا را دیدم روی گونه اش چیزی مثل ستاره می درخشید
از او پرسیدم که چه چیزی روی صورت تو انقدر نورانی است؟
رضا گفت: وقتی شما مرا داخل فبر گذاشتی و صورت را بوسیدی یک قطره اشک از چشمت روی صورتم افتاد
این همان قطره اشک است که می درخشد./مادر شهید
- آن موقع مادرم هنوز در قید حیات بود .
مرتب از رضا که یک سال از من بزرگتر بود می خواستند که ازدواج کند
اما او در جواب مادرم می گفت که همه دوست دارند ازدواج کنند
و بچه دار شوند و من هم دوست دارم ازدواج کنم
اما فردای روز قیامت ، اسماعیل( یکی از هم محلی هایمان که نیروی برادرم بود و شهید شد )
جلوی مرا خواهد گرفت و خواهد گفت :
به عنوان فرمانده مرا جلو فرستادی من شهید شدم
و خودت رفتی ازدواج کردی و صاحب خانه و زندگی شدی
در حالی که هنوز جنگ ادامه داشت .
آن وقت من جواب او را چه خواهم داد ؟برادر شهید
.
.
شهید تورجی زاده:
نقل از: حمید مراد زاده
از پایان سربازی من چند ماه گذشت.
به دنبال کار بودم، اما هرجا می رفتم بی فایده بود.
می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعدا خبر میدهیم.
دیگر خسته شده بودم. هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم.
البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم، فقط به نمازم اهمیت می دادم.
ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم
چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم.
رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
هرهفته حتما به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند.
من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) پیدا کردم.
یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. وضو گرفتم.
شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد.
من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح وخوابیدم.
در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
بلافاصله شهید تورجی از پشت سر آمد و به من گفت: برو انتهای صف!
شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
از خواب پریدم.
همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند.
یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی؟!
وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید!
این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم، کنار صف استاده بود.
فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید: مجردی؟!
کمی نگاهش کردم.
گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتما متاهل می شوم.
نگاهی به من کرد و گفت: واقعا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری؟
من هم که خیالم از استخدام راحت شده بود
شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم!
خندید و پایین فرم مرا امضا کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم باورش نمی شد،
گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضا کردند؟!
مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید.
با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم.
وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون.
گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم!
خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا(س) بود.
رفتم سر مزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
شما مرا با حضرت زهرا(س) آشنا کردی.
از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم.
علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
سرمایه محبت زهراست(س) دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک یک ذره از محبت زهرا(س) نمی دهم
(از این قبیل ماجراها درمورد شهید تورجی بسیار رخ داده که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم.)
- همه ساکت شدیم میخواستیم آرزوی او را بشنویم
چند لحظه مکث کرد و گفت:
من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونند
زیاد باقیاتالصالحات داشته باشم.
میخوام بعد از مرگ خیلی وضعم بهتر بشه.
.
.
شهید بلورچی:
وصیت نامه اش دو خط هم نمی شود نوشته :
و لا تکونوا کالذین نسو الله فانسیهم انفسهم
تنها یک چیز برایتان می نویسم که خیلی زحمت کشیدم و ناله کردم و شب زنده داری کردم
اگر شهید شدم باید بگویم:(فزت ورب الکعبه)
(رتبه ی پنج کنکور ، دانشجوی الکترونیک دانشگاه شریف شاگرد خاص آیت الله حق شناس)
101 مورد از محاسبات نفس علی بلورچ
جوانی که وقتی شهید شد 21سال بیشتر نداشت
بسم الله
1. نماز صبح را بی حال خواندم و اصولاً حال نداشتم و خیلی بی حال زیارت عاشورا خواندم.
2. خواب بر من غلبه کرد.
3. یاد امام زمان علیه السلام کم بودم و هستم.
4. الفاظ زائد زیاد به کار بردم.
5. مشارطه نکردم.
6. زود عصبانی می شوم.
7. شهوت شکم داشتم.
8. ریا کردم.
9. حب دنیا داشتم.
10. حضور قلب در سر نماز خیلی کم بود.
11. خود را بهتر از آنچه هستم به دیگران نمایاندم.
12. نفس را در رفاه قرار دادم و در مضیقه نبود.
13. دروغ گفتم.
14. برای غیر خدا کار کردم.
15. یاد دنیا بودم.
16. تقوا نداشتم.
17. وقت را زیاد تلف کردم.
18. امروز تماماً معصیت و غفلت بود.
19. نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را با حال نخواندم.
20. ذکر را با توجه زیاد نمی گفتم.
21. شاید غیبت کردم.
22. نفس در آرامش بود.
23. خدا را ناظر بر اعمالم ندیدم.
24. غیبت شنیدم.
25. کنترل زبان کم بود.
26. تندخویی کردم.
27. کم فکر کردم.
28. به آنچه علم داشتم عمل نکردم.
29. درسم را خوب نخواندم.
30. خیلی صحبت بیخود کردم و همین سبب شد که حالت غفلت از خدا داشته باشم.
31. یاد مرگ و قیامت و روز جزا نبودم.
32. خود را بزرگ جلوه دادم.
33. دخالت در امور معصیت آلود کردم.
34. مراقبت از چشم خیلی کم بود.
35. بی وضو خوابیدم.
36. میل زیادی به ریا داشتم و امور را آن گونه جلوه می دادم که حقیقت نداشت تا سببی برای خوشحالی نفس شود.
37. حب مقام داشتم و آنرا نیز ارضاء کردم.
38. معاشرت با افراد غیر لازم کردم.
39. خود بزرگ بینی و عجب داشتم.
40. از فرصتهایم خیلی کم بهره بردم و استفاده خوبی نکردم.
41. به طور جدی یاد مرگ نبودم.
42. زیاد به یاد امام زمان روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء نبودم.
43. با نفس درگیر نبودم.
44. کبر داشتم و به خود مغرور شدم.
45. ذکر درونی و برونی خیلی کم بود و اگر هم بود بی توجه بود.
46. دقت در اعمال و فکر قبل از آنها کم بود و یا اصلاً نبود.
47. زخم زبان زدم.
48. قرآن کم خواندم.
49. در مهلکه سقوط قرار گرفته ام.
50. خواطر نفسانی کنترل نشد.
51. نمازها را با علاقه و شوق نخواندم.
52. در جهت خود سازی گام برنداشتم.
53. در حال موتورسواری حب دنیا تاثیر گذاشت و موجب شد معصیت کنم.
54. یقین و اخلاص نبود.
55. توجیه می کردم معاصی ام را.
56. تواضع و زهد نبود.
57. کمبود شخصیت داشتم و با خود بزرگ نمایی سعی در جبران آن داشتم.
58. خوف نداشتم.
59. گستاخی داشتم و حیا نداشتم.
60. ایذاء مومن نمودم.
61. نماز را در حالت خواب خواندم و اص
ولاً به یاد مولایم نبودم.
62. دعای عهد را نخواندم.
63. عبرت از احوالات دنیا نگرفتم.
64. حب دنیا خیلی دارم و حقیقتاً نفس در کنترل شیطان است و نه در کنترل خودم.
65. واجبات را متوجه نبودم.
66. دقت در نیات وجود نداشت.
67. نفس خیلی طغیان کرد.
68. قلب متوجه خداوند تبارک و تعالی نبود.
69. آمادگی برای مرگ وجود نداشت.
70. احساس مسئولیت کم بود.
71. نظم کم بود.
72. تفکر و تعمق وجود نداشت.
73. چشم آزاد بود و بیهوده به اطراف نگاه می کرد و گاهی به محارم الهی برمی خورد که متاسفانه حتماً بر قلب نیز تاثیر سوء گذاشته است.
74. ذکری که موجب صعود شود وجود نداشت.
75. آنچه نباید می گفتم، گفتم.
76. شهوت خواب پیدا کردم.
77. ریا کردم و خواستم سواد خود را به رخ دیگران بکشم.
78. در حال خنده نوعی غفلت در خود احساس کردم.
79. در مقابل روی کردن دنیا سوی خودم سست بودم و دائماً در ذهنم بود.
80. تعارف و تمجیدها وسوسه می نمودند.
81. پناه بردن به حضرت حق تعالی و استغاثه حقیقی از او کم بود.
82. عشق به خداوند را تقویت ننمودم.
83. حالت انابه وجود نداشت.
84. دعا را به علت کسب صفات رذیله در روز و سریع خواندن، با توجه کامل نخواندم.
85. چند شبی است که سوره واقعه را بی رغبت می خوانم.
86. با آنکه می دانستم دارم اشتباه می کنم اما اشتباه کردم.
87. چند مورد عجله و شتابزدگی وجود داشت.
88. علاقه به مدح دیگران وجود داشت.
89. حفظ سرّ نشد.
90. سوز و ناله کم بود.
91. بصیرت نبود.
92. توسل و ارتباط با عالم قدس خوب نبود.
93. هنگام غروب خوابیدم که حال و صفای قلب گرفته شد.
94. شهوت خودش را خیلی فعال نشان می دهد، باید مراقب بود.
95. اگر عنایتی شده بود در اول صبح به واسطه خواب بعد از نماز کم شد.
96. توجه به باطن امور و حضور قلب و توجه به نفس چه هنگام وسوسه و چه غیر آن خیلی کم بود، لذا در دام شیطان افتادم و علی الخصوص در دامهایش حب دنیا بود که شدیداً متاثر شدم. آن گونه که در نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و اوقات ما بین اینها تماماً ذهنم مشغول به دنیا بود. لذا از خداوند نجات خود را خواهانیم که ای مولای ما خودت به فریاد ما برس و شیطان و حب دینا را از ما بگیر.
97. حجابهای قلب خیلی زیاد بود و امروز این مطلب برای عقل درک شد.
98. زهد و فقر و اخلاص کم بود.
99. انقطاع از دنیا نبود بلکه برعکسش بود.
100. احساس نمودم که تا چه حد زیادی بین من و رب حق حجاب وجود دارد.
101. خود را همه کاره جلوه دادم و شیطان از این راه خوب موفق شد.
لـنــز دوربـیــنش بـســـــوی مــــاست!
می دانی این یعنـــی چـــه؟
امروز آویــنــــی میخواهد روایـتـــگر جـهــاد اکـبـــر تو باشد ...
نـقـشـتــــــ را که یــــادتــــــــــ نرفتـــــه؟!
می دانی این یعنـــی چـــه؟
امروز آویــنــــی میخواهد روایـتـــگر جـهــاد اکـبـــر تو باشد ...
نـقـشـتــــــ را که یــــادتــــــــــ نرفتـــــه؟!
دلنوشته شهید:
-عقل معاش مي گويد كه شب هنگام خفتن است،
اما عشق مي گويد كه بيدار باش.
در راه خدا بيدار باش تا روح تو چون شعاعي از نور به شمس وجود حق اتصال يابد.
عقل معاش مي گويد كه شب هنگام خفتن است
اما عقل معاد مي گويد كه همه ي چشم ها در ظلمات محشر،
در آن هنگامه ي فزع اكبر، از هول قيامت گريانند،
مگر چشمي كه در راه خدا بيدار مانده و از خوف او گريسته باشد.
عقل معاش مي گويد كه شب هنگام خفتن است،
اما عشق مي گويد چگونه مي توان خفت،
وقتي كه جهان ظلمتكده ي كفرآبادي است كه در آن،
احكام حق مورد غفلت است...
-جاذبه خاك، تن را به پايين مي كشد
و جاذبه آسمان، روح را به بالا
و انسان در حيرت ميان اين دو جاذبه،
راه خود را به سوي حق باز مي شناسد.
و جاذبه آسمان، روح را به بالا
و انسان در حيرت ميان اين دو جاذبه،
راه خود را به سوي حق باز مي شناسد.
شهید باکری:
در عملیات رمضان مجروح بود
بیمارستان را رها کرد آمد عملیات
از فشار درد گاهی خم میشد تا درد کمرش کم شود
اما با همان حالت خمیده از پشت بی سیم داد میزد
و فرمانده گردان هایش را صدا می زد که چکار کنند و کجا بروند!
خیلی ها اگر چنان زخمی بر میداشتند یک لحظه هم حاضر نبودند بمانند
اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت
کنار بچه ها بودن را به همه چیز ترجیح میداد...
این خاطره برگرفته از کلیپ(طلائیه عجب طلائیه)هست.
اینجا همون جایی که حاج مهدی باکری وقتی رد می شد
شب عملیات دید جنازه برادرش حمید باکری افتاده رد شد رفت
هرچه فریاد زدن آقا مهدی جنازه حمید برگردون گوش نکرد
آخر در مقابل اصرار فرمانده از پشت بیسیم جواب داد آخه اینایی که اینجا افتادن همشون
حمید باکری اند کدومشون برگردونم؟
خواهر شهید باکری میگه
ما سه تا برادر داشتیم هرسه تاشون شهید شدن هیچ کدوم جنازه هاشون به ما نرسید
یکی علی باکری بود زمان طاقوت ساواک شاه علی ما را دستگیر کرد
تکه تکه کرد هیچی از جنازش به ما نداد
داداش حمید ما رو هم که آقا مهدی اینجا توی خیبر جا گذاشت رفت.
خود آقا مهدی هم تو وصیت نامش نوشته
خدایا از تو می خوام وقتی کشته می شم جسدم پیدا نشه
تا من یک وجب از خاک این دنیا اشغال نکنم تو عملیات بعدی افتاد تو دجله جنازش آب برد.
. شهید خرازی:
سخنان شیهید آوینی در مورد شهید خرازی:
وقتی از این کانال ها که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده است بگذری،
به فرمانده خواهی رسید، به علمدار…
او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت.
چه می گویم؟ چهره ی ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است.
مواظب باش!!!
آن همه متواضع است که او ر ا در میان همراهانش گم می کنی.
اگر کسی او را نمی شناخت هرگز باور نمیکرد که با فرمانده ی لشگر مقدس امام حسین (ع) روبه روست.
ما اهل دنیا از فرماندهان لشگر همان تصوری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم.
اما فرمانده های سپاه اسلام امروز همه ی آن معیارها را در هم ریخته اند .
حاج حسین را ببین!!!و را از آستين خالي دست راستش بشناس.
جوانی خوش رو، مهربان و صمیمی.
با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع.
افسوس که چشم ظاهربین راهی به سوی باطن اشیا ندارد،
اگر نه سجده ی ملائک را در برابر عظمت او می دیدی.
و آن آیه ی مبارکه را دیگر بار میشنیدی: «انی اعلم مالا تعلمون»
حضور حاج حسين در نزديكي خط مقدم درگيري، بسيار شگفت انگيز بود .
اما مي دانستيم او كسي نيست كه بيهوده دل به دريا بزند.
عالم محضر خداست و حاج حسين كسي نبود كه لحظه اي از اين حضور غفلت داشته باشد
اخذ تدبير درست ، مستلزم دسترسي به اطلاعات درست است.
وقتي خبردار شديم كه دشمن با تمام نيرو ، اقدام به پاتك كرده ،
سرّ وجود او را در خط مقدم دريافتيم.
خدایا چه رخ داده است؟
چگونه می توان این همه را باور کرد؟
از مدرسه ی شبانه ی نمونه و امتحان طبیعی
تا مدرسه ی عشق و امتحان صبر و شهادت و جهاد، راهی هزار ساله است که حسین خرازی در ده سال پیمود.
از شاگرد مکتب ولایت اهل بیت جز این انتظار نمی رود.
شهيد سيد مرتضي آويني _گنجنه آسماني ، ص
- «یکی از بچه ها شیرینی تولد بچه اش را آورده بود.
تعارف کردیم؛ حاجی یکی برداشت.
گفتم: خب حاجی، شما کی شیرینی تولد بچه تون رو می آورید؟
گفت: من نمیبینمش که شیرینی هم بیارم.»
یادگار حاج حسین خرازی پسری است که بعد از شهادت او به دنیا آمده است
و نامش آن چنان که او وصیت کرده بود مهدی گذاشته اند.... کلام شهید:
در مشكلات است كه انسانها آزمايش ميشوند.
صبر پيشه كنيد كه دنيا فاني است و ما معتقد به معاد هستيم....
هر چه كه ميكشيم و هر چه كه بر سرمان ميآيد از نافرماني خداست
و همه ريشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد...
خدايا امان از تاريكي و تنگي و فشار قبر
و سوال نكير و منكر در روز محشر و قيامت، به فريادم برس
مناجات شهید:
خدايا دلشكسته و مضطرم، صاحب پيروزي و موفقيت تو را ميدانم و بس.
و بر تو توكل دارم خدايا تا زمان عمليات، فاصله زيادي نيست...
خدايا! از مال دنيا چيزي جز بدهكاري و گناه ندارم.
خدايا! تو خود توبه مرا قبول كن و از فيض عظماي شهادت نصيب و بهرهمندم ساز ...
.
.
شهید همت:
ميدانستم چند روز است چيزي نخورده.
تا دو سه ي نصفه شب هي وضو ميگرفت و ميآمد
سراغ نقشهها و به دقت وارسيشان ميكرد.
يكوقت ميديدي همانجا روي نقشهها افتاده و خوابش برده.
خودش ميگفت «من كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً همينطور بود.
فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده با ماشين ميرفتيم.
عمليات خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند.
تا رهایش ميكردند،بيهوش ميشد. اينقدر بيخوابي كشيده بود.
آنقدر ضعيف شده بود كه وقتي كنار سنگر ميايستاد، پاهاش ميلرزيد.
وقتي داشت ميرفت، گفتم «حاجي جون! بيا يه چيزي بخور.»
بياعتنا نگاهم كرد و گفت
«خدا رزق دنيا رو روي من بسته. من ديگه از دنيا سهم غذا ندارم.»
و از سنگر رفت بيرون..
کلام شهید:
زمان بازرگان به من برچسب چریک فدایی زدند
زمان بنی صدر هم بر چسب منافق!
هر قدمی در راه خدا و مستضعف او برداشتیم
برچسب بارمان کردند
حالا روزی ده برچسب دشت می کنیم
اما عزیزان من!
دلسرد نباشید
حاشا که بچه بسیجی میدان را خالی کند.
بخشی از وصیت شهید:
هر شب ستاره اي را به زمين مي کشند و باز اين آسمان غمزده غرق ستاره است ،
مادر جان مي داني تو را بسياردوست دارم
و مي داني که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهيدان داشت.
مادر، جهل حاکم بر يک جامعه انسانها را به تباهي مي کشد
و حکومت هاي طاغوت مکمل هاي اين جهل اند
و شايد قرنها طول بکشد که انساني از سلاله پاکان زائيده شود و بتواند رهبري يک جامعه سر
در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گيرد
و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است....
.
شهید محمد بروجردی:
-هر جا که بود مثل بقیه بود
خورد و خوراکش، لباس پوشیدنش،خوابش،کارش، جنگیدنش.
اصلاً احساس نمیکردی که او فرمانده است و تو زیر دستش هستی.
میگفت «من یه خدمتگزار کوچیکم، بینخدمتگزارهای بزرگتر.»
خودش را از همه کمتر میدانست. فیلم درنمیآورد، واقعاً اینجوریبود.
- بودجهی سپاه کردستان زیر دستش بود،
اما خودش در بدترین وضعیتمالی کار میکرد.
یک بار که با هم آمدیم تهران، سرش را انداخت پایین،
گفت «پونصد تومن پیشِت هست بدم به مادرم؟»
- از عملیات برمیگشت. از زور خستگی توی هلیکوپتر خوابش بردهبود.
از شانسش هلیکوپتر هم سقوط کرد.
وقتی رسیدند بالای سرش،خرد و خاکشیر شده بود.
استخوان ترقوهاش شکسته بود. کمرششکسته بود. پایش شکسته بود.
زیر کتفش را گرفته بودند و کشیدهبودند بیرون.
یک نفر دیده بود دارد درد میکشد، داد زده بود سرشان.
گفته بود «چه خبرتونه؟ مگه نمیبینین درب و داغونه؟»
انگار درد یادش رفته باشد. برگشته بود گفته بود«چرا با مردم تندحرف میزنی؟»
رفته بودیم عیادتش. نمیتوانست درست دراز بکشد.
حالش را پرسیدم. گفت «خوب.»
معنی خوب را هم فهمیدیم.»
.
شهید زین الدین:
عملیات محرم بود.
- توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود.
داشتیم حرف می زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد.
همان طور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم.
پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری.
جعفری پرسید:«چی شده؟» جواب نداد.
سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد.
زیر لب گفت:
اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن، زخمی می شن، شهید می شن، گرفتم خوابیدم
یک ساعتی، با کسی حرف نزد.
- سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود.
چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم.
جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»
گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.»
زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند.
چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو.
شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
- چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند.
دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد.
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان.
خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود.
ظهر است که کار تمام می شود.
سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.
همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند،
رسید را می گیرد و امضا می کند..
,
شهید حجت الله رحیمی:
دلنوشته ی شهید در مورد کربلا
چه لذتی دارد در بین الحرمین باشی و ندانی رو به کدام سو افکنی.
از یک سو عباس است و از سوی دگر حسین…
آنجا بود که فهمیدم رو به جلو که می روی از پشت سرت فارغ نشو.
کاش تکرار می شد بعضی لحظات
فقط باید شکرش کنم برای دادن آن لحظه اش که بزرگوارانه به من بخشید.
در حالی که به خود که می نگرم می بینم لیاقت چنین لطفی را نداشته ام.
آری
و بین الحرمین سماوات بهشت است.
و زبان از گفتن زیبایی های کربلا چقدر حقیر است.
زیرا جز یاران حسین را به کربلا راه نمی دهند
و خدا را شکر که هنوز به ما امیدی هست
نقطه سر خط.
.
.
شهید احمدی روشن:
ورودی سال ۷۷ رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود.
علاوه بر درس، در کانون نهجالبلاغه و بسیج دانشجویی نیز فعالیت میکرد.
از سال سوم به دنبال فعالیتهای پژوهشی بود.
یک روز آمده بود توی اتاق و گفت "پاشو بریم یه چیزی نشونت بدم".
یک ماهیتابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه.
دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون.
ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهیتابه.
کبریت بهش زد و گفت «در رو!».
دویدیم پشت درختها. چند ثانیه بعد یک دفعه ماهیتابه گَر گرفت.
مثل فشفشه این طرف و آن طرف میرفت. آتش که تمام شد، رفتیم سر وقت قابلمه.
قدر یک کف دست سوراخ شده بود.
مصطفی از اینترنت یک جور سوخت موشک را پیدا کرده بود؛
داشت درصد مواد را آزمایش میکرد.
- نیمه ی شب ، از نطنز رسیده بود تهران .
صبح هنوز حسابی خسته بود که بلند شد .
علیرضا را گذاشت روی دوشش و با همسرش رفتند راهپیمایی نهم دی بود سال 88.
- همسرش می گفت:
قبل از عقدمان خواب دیدم ،هوا بارانی است و من سر مزاری نشسته ام
روی سنگ مزار نوشته شده بود شهید مصطفی احمدی روشن
تقدیر خواب خوبی برای داماد دیده بود .
- دور و برشان تهدید زیاد بود .
قبل تر هم که بمب و انفجار چند تا همقطار را برده بود .
اطرافیان از این اتفاقات می گفتند و می خواستند مصطفا به فکر باشد .
مصطفا ولی سرش توی حساب و کتاب بود .
عقلش از همه بیشتر می رسید ، جواب می داد : ترسو مرد!
راست هم می گفت،ترسو نبود ، پس نمی مرد .
بی واهمه ، با خیال راحت راهش را رفت ؛ نمرد و شهید شد...
- دکتر عباسی ماجرای ترورش را برای مصطفا تعریف می کرد .
که چطور بمب را به ماشین چسباندند .
از موتورسوار حرف زد و سفارش پشت سفارش که :
مصطفی مراقب باش و هوای دور و برت را داشته باش!
مصطفا را اما هوای جای دیگری برداشته بود ،
نشان به آن نشان که توی 32 سالگی وصیت نامه اش حاضر و آماده بود !
پدرش بعدتر توی مراسمی از این وصیت نامه گفت که گل سفارش هایش هواداری ولایت فقیه است .
تاریخش را بر می داشتی خیال می کردی بچه بسیجی های امام خمینی (ره) نوشته اند .
- گفتند بیا رئیس ایران خودرو باش ، گفت : نه!
گفتند توی وزارت نفت پست بگیر ، گفت نه همین صنعت هسته ای ماندن می خواهد .
زرنگ بود مصطفا ، بوهایی شنیده بود .
بوی بهشت نرفت و رسید .
.
.
شهید شهریاری:
- رفتار دکتر به گونهای بود که آدمها را به مسائلی راغب میکرد.
خیلی از دختران دانشجو که هنگام ورود به دانشگاه با مانتو بودند بعد از یکی دو سال که با ایشان یا دکتر عباسی آشنا میشدند چادری میشدند./شاگرد شهید
- نسبت به ائمه(ع) خیلی تعصب داشت.
حتی در وفات حضرت عبدالعظیم حسنی مشکی(ع) میپوشید.
میگفتیم دکتر چه اتفاقی افتاده؟ میگفت وفات است.
شده بود تقویم مذهبی ما.
- حساس بود در ولادت همه ائمه(ع) شیرینی پخش کنند.
اگر نمیکردند ناراحت میشد. میگفت مگر امام تنی و ناتنی داریم
که برای ولادت امام علی(ع) از دو روز قبل شیرینی میگذارید،
ولی برای ولادت امام هادی(ع) یا سایر امامها نمیگذارید.
اگر نگرفته بودند، خودش شیرینی میگرفت و در دانشکده پخش میکرد./کارمند دانشگاه
- در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت،
اما رها کرد.
گفتم چرا رها کردی؟
گفت بعضی خانواده ها آداب شرعی را رعایت نمی کنند.
بعد خاطره ای تعریف کرد.
گفت آخرین روزی که بای تدریس رفتم مادر نوجوانی که به او درس می دادم بدحجاب بود.
مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود.
گفتم لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم!
از همان جا برگشتم./دوست شهید
-سال 77، 78 بحثهای پلورالیسم دینی مطرح بود
آن ایام بحثهای آقای جوادی آملی را دنبال میکردیم،
ایشان در بحث از کثرت به وحدت رسیدن عالم امکان تأکیدی داشتند.
این بحثهای در دوران اصلاحات در ذهن ما چرخ میخورد.
یک بار سر کلاس دکتر بودم ایشان فرمول جاذبه بین دو بار الکتریکی یا فرمول رابطه بین دو جرم را استفاده کرد،
بعد فرمولهای مشابه را کنار هم چید و خیلی قشنگ گفت وحدت را میبینید؟
در آن فضا برای ما خیلی جالب بود.
آن زمان در ذهنم این بحث را به صحبتهای آقای جوادی آملی شباهت دادم.
بعد از همسرشان شنیدم که دکتر بحثهای فلسفی و عرفانی آقای جوادی آملی را دنبال میکردند.
آن موقع نمیدانستم./شاگرد شهید
.
.
شهید رضا چراغی:
وقنی رضا را داخل قبر گذاشتیم در حالی که گریه می کردم صورت او را بوسیدم
بعد از چند وقت که خواب رضا را دیدم روی گونه اش چیزی مثل ستاره می درخشید
از او پرسیدم که چه چیزی روی صورت تو انقدر نورانی است؟
رضا گفت: وقتی شما مرا داخل فبر گذاشتی و صورت را بوسیدی یک قطره اشک از چشمت روی صورتم افتاد
این همان قطره اشک است که می درخشد./مادر شهید
- آن موقع مادرم هنوز در قید حیات بود .
مرتب از رضا که یک سال از من بزرگتر بود می خواستند که ازدواج کند
اما او در جواب مادرم می گفت که همه دوست دارند ازدواج کنند
و بچه دار شوند و من هم دوست دارم ازدواج کنم
اما فردای روز قیامت ، اسماعیل( یکی از هم محلی هایمان که نیروی برادرم بود و شهید شد )
جلوی مرا خواهد گرفت و خواهد گفت :
به عنوان فرمانده مرا جلو فرستادی من شهید شدم
و خودت رفتی ازدواج کردی و صاحب خانه و زندگی شدی
در حالی که هنوز جنگ ادامه داشت .
آن وقت من جواب او را چه خواهم داد ؟برادر شهید
.
.
شهید تورجی زاده:
نقل از: حمید مراد زاده
از پایان سربازی من چند ماه گذشت.
به دنبال کار بودم، اما هرجا می رفتم بی فایده بود.
می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعدا خبر میدهیم.
دیگر خسته شده بودم. هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم.
البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم، فقط به نمازم اهمیت می دادم.
ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم
چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم.
رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
هرهفته حتما به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند.
من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) پیدا کردم.
یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. وضو گرفتم.
شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد.
من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح وخوابیدم.
در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
بلافاصله شهید تورجی از پشت سر آمد و به من گفت: برو انتهای صف!
شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
از خواب پریدم.
همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند.
یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی؟!
وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید!
این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم، کنار صف استاده بود.
فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید: مجردی؟!
کمی نگاهش کردم.
گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتما متاهل می شوم.
نگاهی به من کرد و گفت: واقعا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری؟
من هم که خیالم از استخدام راحت شده بود
شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم!
خندید و پایین فرم مرا امضا کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم باورش نمی شد،
گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضا کردند؟!
مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید.
با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم.
وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون.
گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم!
خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا(س) بود.
رفتم سر مزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
شما مرا با حضرت زهرا(س) آشنا کردی.
از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم.
علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
سرمایه محبت زهراست(س) دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک یک ذره از محبت زهرا(س) نمی دهم
(از این قبیل ماجراها درمورد شهید تورجی بسیار رخ داده که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم.)
- همه ساکت شدیم میخواستیم آرزوی او را بشنویم
چند لحظه مکث کرد و گفت:
من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونند
زیاد باقیاتالصالحات داشته باشم.
میخوام بعد از مرگ خیلی وضعم بهتر بشه.
.
.
شهید بلورچی:
وصیت نامه اش دو خط هم نمی شود نوشته :
و لا تکونوا کالذین نسو الله فانسیهم انفسهم
تنها یک چیز برایتان می نویسم که خیلی زحمت کشیدم و ناله کردم و شب زنده داری کردم
اگر شهید شدم باید بگویم:(فزت ورب الکعبه)
(رتبه ی پنج کنکور ، دانشجوی الکترونیک دانشگاه شریف شاگرد خاص آیت الله حق شناس)
101 مورد از محاسبات نفس علی بلورچ
جوانی که وقتی شهید شد 21سال بیشتر نداشت
بسم الله
1. نماز صبح را بی حال خواندم و اصولاً حال نداشتم و خیلی بی حال زیارت عاشورا خواندم.
2. خواب بر من غلبه کرد.
3. یاد امام زمان علیه السلام کم بودم و هستم.
4. الفاظ زائد زیاد به کار بردم.
5. مشارطه نکردم.
6. زود عصبانی می شوم.
7. شهوت شکم داشتم.
8. ریا کردم.
9. حب دنیا داشتم.
10. حضور قلب در سر نماز خیلی کم بود.
11. خود را بهتر از آنچه هستم به دیگران نمایاندم.
12. نفس را در رفاه قرار دادم و در مضیقه نبود.
13. دروغ گفتم.
14. برای غیر خدا کار کردم.
15. یاد دنیا بودم.
16. تقوا نداشتم.
17. وقت را زیاد تلف کردم.
18. امروز تماماً معصیت و غفلت بود.
19. نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را با حال نخواندم.
20. ذکر را با توجه زیاد نمی گفتم.
21. شاید غیبت کردم.
22. نفس در آرامش بود.
23. خدا را ناظر بر اعمالم ندیدم.
24. غیبت شنیدم.
25. کنترل زبان کم بود.
26. تندخویی کردم.
27. کم فکر کردم.
28. به آنچه علم داشتم عمل نکردم.
29. درسم را خوب نخواندم.
30. خیلی صحبت بیخود کردم و همین سبب شد که حالت غفلت از خدا داشته باشم.
31. یاد مرگ و قیامت و روز جزا نبودم.
32. خود را بزرگ جلوه دادم.
33. دخالت در امور معصیت آلود کردم.
34. مراقبت از چشم خیلی کم بود.
35. بی وضو خوابیدم.
36. میل زیادی به ریا داشتم و امور را آن گونه جلوه می دادم که حقیقت نداشت تا سببی برای خوشحالی نفس شود.
37. حب مقام داشتم و آنرا نیز ارضاء کردم.
38. معاشرت با افراد غیر لازم کردم.
39. خود بزرگ بینی و عجب داشتم.
40. از فرصتهایم خیلی کم بهره بردم و استفاده خوبی نکردم.
41. به طور جدی یاد مرگ نبودم.
42. زیاد به یاد امام زمان روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء نبودم.
43. با نفس درگیر نبودم.
44. کبر داشتم و به خود مغرور شدم.
45. ذکر درونی و برونی خیلی کم بود و اگر هم بود بی توجه بود.
46. دقت در اعمال و فکر قبل از آنها کم بود و یا اصلاً نبود.
47. زخم زبان زدم.
48. قرآن کم خواندم.
49. در مهلکه سقوط قرار گرفته ام.
50. خواطر نفسانی کنترل نشد.
51. نمازها را با علاقه و شوق نخواندم.
52. در جهت خود سازی گام برنداشتم.
53. در حال موتورسواری حب دنیا تاثیر گذاشت و موجب شد معصیت کنم.
54. یقین و اخلاص نبود.
55. توجیه می کردم معاصی ام را.
56. تواضع و زهد نبود.
57. کمبود شخصیت داشتم و با خود بزرگ نمایی سعی در جبران آن داشتم.
58. خوف نداشتم.
59. گستاخی داشتم و حیا نداشتم.
60. ایذاء مومن نمودم.
61. نماز را در حالت خواب خواندم و اص
ولاً به یاد مولایم نبودم.
62. دعای عهد را نخواندم.
63. عبرت از احوالات دنیا نگرفتم.
64. حب دنیا خیلی دارم و حقیقتاً نفس در کنترل شیطان است و نه در کنترل خودم.
65. واجبات را متوجه نبودم.
66. دقت در نیات وجود نداشت.
67. نفس خیلی طغیان کرد.
68. قلب متوجه خداوند تبارک و تعالی نبود.
69. آمادگی برای مرگ وجود نداشت.
70. احساس مسئولیت کم بود.
71. نظم کم بود.
72. تفکر و تعمق وجود نداشت.
73. چشم آزاد بود و بیهوده به اطراف نگاه می کرد و گاهی به محارم الهی برمی خورد که متاسفانه حتماً بر قلب نیز تاثیر سوء گذاشته است.
74. ذکری که موجب صعود شود وجود نداشت.
75. آنچه نباید می گفتم، گفتم.
76. شهوت خواب پیدا کردم.
77. ریا کردم و خواستم سواد خود را به رخ دیگران بکشم.
78. در حال خنده نوعی غفلت در خود احساس کردم.
79. در مقابل روی کردن دنیا سوی خودم سست بودم و دائماً در ذهنم بود.
80. تعارف و تمجیدها وسوسه می نمودند.
81. پناه بردن به حضرت حق تعالی و استغاثه حقیقی از او کم بود.
82. عشق به خداوند را تقویت ننمودم.
83. حالت انابه وجود نداشت.
84. دعا را به علت کسب صفات رذیله در روز و سریع خواندن، با توجه کامل نخواندم.
85. چند شبی است که سوره واقعه را بی رغبت می خوانم.
86. با آنکه می دانستم دارم اشتباه می کنم اما اشتباه کردم.
87. چند مورد عجله و شتابزدگی وجود داشت.
88. علاقه به مدح دیگران وجود داشت.
89. حفظ سرّ نشد.
90. سوز و ناله کم بود.
91. بصیرت نبود.
92. توسل و ارتباط با عالم قدس خوب نبود.
93. هنگام غروب خوابیدم که حال و صفای قلب گرفته شد.
94. شهوت خودش را خیلی فعال نشان می دهد، باید مراقب بود.
95. اگر عنایتی شده بود در اول صبح به واسطه خواب بعد از نماز کم شد.
96. توجه به باطن امور و حضور قلب و توجه به نفس چه هنگام وسوسه و چه غیر آن خیلی کم بود، لذا در دام شیطان افتادم و علی الخصوص در دامهایش حب دنیا بود که شدیداً متاثر شدم. آن گونه که در نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و اوقات ما بین اینها تماماً ذهنم مشغول به دنیا بود. لذا از خداوند نجات خود را خواهانیم که ای مولای ما خودت به فریاد ما برس و شیطان و حب دینا را از ما بگیر.
97. حجابهای قلب خیلی زیاد بود و امروز این مطلب برای عقل درک شد.
98. زهد و فقر و اخلاص کم بود.
99. انقطاع از دنیا نبود بلکه برعکسش بود.
100. احساس نمودم که تا چه حد زیادی بین من و رب حق حجاب وجود دارد.
101. خود را همه کاره جلوه دادم و شیطان از این راه خوب موفق شد.
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ساعت توسط بچه سید
|













می نویسم برای مردی که،