جان بهای شهادت است...
دانشگاه
مدیر هنرستان صنعتی نفت وقتی اسماعیل برای همیشه داشت آنجا را ترک میکرد با کنایه گفت:
تو بچه ی درس خوانی نیستی
این جمله حسابی اسماعیل را تحت تاثیر قرار داده بود
او خود میدانست که هوش سرشار و همت بالایی در درس خواندن دارد
اما برای او مهمتر از همه ی اینها مبارزه بود
آن روز نمی توانست به مدیر بگوید که ما مثل شما عافیت طلب و محافظه کار نیستیم
آزاده بودن مهمتر از عالم بودن است
و خیلی حرف های دیگر که بیخ گلویش مانده بود
اما حالا اگر مدیر هنرستان نام او را در لیست قبول شدگان کنکور میدید حرف خود را پس می گرفت
اسماعیل در سال 1353 در دانشگاه اهواز قبول شد و برای او که بیشتر وقتش را صرف مطالعات دینی و ایدوئولوژیکی میکرد موفقیت بزرگی به حساب می آمد
آن روز رفته بود از دکه روز نامه بگیرد از قضا در راه با یکی دو نفر از خانم های خارجی که امثالشان در" آغاجاری" زیاد بود بحث و جدل کرده بود که
با اینکه شما مسلمان نیستید اما باید به دین ما احترام بگذارید و با سر و وضع آنچنانی به خیابان نیایید و از این حرف ها.
اما خارجی ها که اکثرا با خانواده به آنجا می آمدند آنقدر زیاد بودند که با این صحبت ها نمی شد همه ی آنها را قانع کرد.
اسماعیل موافق با کار فرهنگی بود و می گفت:
تیغ قلم برنده تر از سلاح است و ما تا پشتوانه ی علمی و فرهنگی نداشته باشیم مبارزه حتی مبارزه مسلحانه بی فایده است
در همان روز ها دوباره نام اسماعیل در لیست سیاه ساواک جا گرفت و مأمورین رژیم شاه برای دستگیری او دست به کار شدند.
حکم
وارد مقر سپاه شد
چشمش به مرد جا افتاده ای خورد که گوشه ی حیاط نشسته بود و سیگاری پک میزد.
ترس در چهره ی مرد هویدا بود. اما سعی داشت خود را آرام و بی خیال نشان دهد.
اسماعیل به حال پریشان مرد دلش به رحم آمد.
حدس میزد که آن مرد را برای چه گرفته اند
نگاهش قدم های یکی از بچه ها را دنبال کرد که آمد کنار مرد ایستاد و سیگار را از او گرفت و به زمین انداخت
اسماعیل با چشم های گرد شده از تعجب سیگار آن مرد را که زیر پوتین های یکی از نیروها خاموش شد نگاه کرد
- اینجا سیگار کشیدن ممنوع است
- چند دقیقه صبر کن تا پرونده ات را تکمیل کنیم و بفرستیمت زندان آنجا هر چه قدر خواستی سیگار دود کن.
اسماعیل آرام به آن مرد نزدیک شد
مرد دستانش را دور پاهایش حلقه کرده بود و به سیگار خاموشش نگاه می کرد.
- ممکن است به من بگویید چه شده؟
- آقا اسماعیل این مرد شرب خمر کرده!
- شرب خمر ؟! یعنی چه؟
- مشروب خورده و همین طور مست آمده توی خیابان!
- شما از کجا فهمیدید که او مشروب خورده؟
- از بوی گند دهانش معلوم است!
- شما مگر دهانش را بو کردید؟
- بله!
حرف های او داشت اعصاب اسماعیل را بهم می ریخت.
دیگر نمی توانست جلو خودش را بگیرد.
برای همین فریاد زد و همه ی افراد مقر را مورد خطاب قرار داد:
- شما ها بیخود این مرد را دستگیر کرده اید!
- دنبال مردم راه می افتید و دهانشان را بو می کنید؟ که ببینید مشروب خورده اند یا نه
- استغفرالله!
- اما...
- اما ندارد! شما حق دستگیری کسی را ندارید
- اصلا به شما چه که کی چه کار میکند.
- مگر ما گزمه و محتسبیم؟!
- هر کس پیش خودش پیش مردم نزد خدا آبرو دارد
- چرا ما به جای خدا بنشینیم و حکم کنیم؟!
- ما هزار و یک کار واجب تر داریم
- هیچ میدانید عراقی ها حمله به مرز ها را شروع کرده اند؟
- میدانید خرمشهر دارد محاصره میشود؟
- میدانید اگر پای عراقی ها به شهر های ما برسد چه اتفاقی می افتد؟
- ما اگر خیلی مرد باشیم باید جلو دشمن را بگیریم
حرف های اسماعیل بچه ها را شرمنده کرد اما آنها به او عشق می ورزیدند واز این سرزنش ها ناراحت نمیشدند
رابطه ی آنها با اسماعیل رابطه ی شاگرد و معلم بود.
لحظاتی بعد اسماعیل زیر کتف های مرد را گرفت و از زمین بلندش کرد نزدیک در با او رفت و معذرت خواهی کرد.
مرد هنوز چند قدمی نرفته بود که ایستاد و به عقب نگاه کرد
در نیمه باز مقر چهره ی خندان اسماعیل را در خود جای داده بود
او هم تبسمی کرد و رفت.
دفعه ی بعد که او به مقر سپاه آمد هیچ خطایی نکرده بود آمده بود اسماعیل را ببیند
اسماعیل به گرمی از او پذیرایی کرده و گفته بود:
امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.
سو سنگرد
تابلوی افتاده کنار جاده را برداشت و دوباره در زمین فرو کرد روی تابلو نوشته شده بود:
به طرف سوسنگرد
آنجا را مثل کف دستش میشناخت و میدانست که عراقی ها بعد از هویزه به سراغ سوسنگرد می آیند
منتظر چمران بود
قرار بود برای دفاع از سوسنگرد نقشه ای بریزند
قبلا با دوربینش دیده بود که عراقی ها شهر را به محاصره درآورده اند برای مقابله با آنها نیروی بیشتری نیاز بود.
اگر دست دست میکردند شهر سقوط میکرد
این برای اسماعیل که مسئولیت حفظ سوسنگرد را بر عهده داشت خیلی سخت بود.
دکتر چمران که آمد عده ی زیادی را هم با خود آورد.
بچه هایی که هر نفرشان می توانستند جلو یک گله عراقی را بگیرند.
اسماعیل از شوق آمدن چمران دل توی دلش نبود
مثل پسری که بعد از مدت طولانی نزد پدرش بیاید دکتر را در آغوش کشید
او برای اسماعیل تجسم واقعی یک مرد بود
مردی که به همه ی علایق دنیا پشت پا زده بود
دکتر مثل همیشه رفت سراغ اصل مطلب:
- عراقی ها تا کجا پیش آمده اند؟
- تا پشت دیوار های شهر حتی یکی دوتایشان هم داخل شهر آمدند که جلویشان را گرفتیم
- خوب حالا طرح مانورتان چیست؟
- باید از دو جهت به دشمن حمله کرد و...
اسماعیل یک به یک تمام نکات را برای دکتر گفت
تا آنکه دکتر حرف آخر را زد
- ما و نیروهایمان در اختیار شما هستیم
و بعد با لبخندی پدرانه گفت: تا فرمانده چه دستور بدهند
- این چه حرفی است آقای دکتر ما باید از شما دستور بگیریم
- نه تعرفی در کار نیست . شما هم منطقه را خوب می شناسید و هم مسئولیت آن را بر عهده دارید
- ما هم که برای کمک به شما آمده ایم پس بسم الله
آن رو ز محاصره ی سوسنگرد شکست و اسماعیل اولین روزهای فرماندهی اش را به خوبی تجریه کرد.
در پایان آن روز گرچه اسماعیل 27 سال بیشتر نداشت اما مردی شده بود که بیشتر از همه ی سال های عمرش می دانست.
بدر
روز دوم عملیات بدر بود
عده ای از قرارگاه آمده بودند دنبالش
- برادر دقایقی کجا هستید؟
-صدای ما را می شنوید؟
اسماعیل سرش را از گوشه ی سنگر بیرون آورد و گفت: چه کار دارید؟
- برادر دقایقی شما کجا هستید؟
- از دیروز دنبالتان میگردیم
- شما هنوز تو خط مانده اید؟
- چطور؟ مگر آدم نیستیم و نمی توانیم توی خط مقدم بمانیم؟!
- آخه توی قرارگاه همه با شما کار دارند
- ما کارهای قرارگاه را همین جا انجام میدیم اینطوری بیسیم هم نیاز نداریم!
- برادر اسماعیل اینجا خطرناکه!
- اگه خطری هست باید برای همه باشه من با نیروی عادی هیچ تفاوتی ندارم.
هنوز حرف اسماعیل تمام نشده بود که خمپاره ای در آن نزدیکی زوزه کشان به زمین خورد و منفجر شد
بچه های قرار گاه با شنیدن صدای صوت خمپاره خیز رفتند توی گل و لجن
وقتی از جا بلند شدند زد زیر خنده و گفت: حالا شدید مثل رزمنده های توی خط !
تا شما باشید که با لباس اتو کشیده به عملیات نیایید!!
اسماعیل بالای خاکریز رفت واز روی منطقه ی عملیاتی بچه ها را توجیه کرد:
- آن طرف جاده ای است که به طرف اتوبان بصره می رود آنجا تانک های عراقی هستند و...
هنوز حرف های اسماعیل تمام نشده بود که صدای حرف زدن عده ای به عربی همه را به خود آورد!
- عراقی ها دارن میان!
- عده ای که اسلحه داشتند آماده ی شلیک شدند.
اسماعیل گفت: نگران نباشید اینها خودی هستند صدا از داخل سنگر های خودمان می آید!
- پس چرا عربی حرف می زنند؟
- برای اینکه عرب هستند!
- اینها عراقی هایی هستند که با ما همکاری میکنند یک گردان کوچک از تیپ امام صادق (ع)
- اینها مخالفان رژیم صدام هستند آدم های با ایمان و شجاعی هستند برای اینکه دشمن را میشناسند خوب می توانند بجنگند
- حالا شما چرا اینجا ماندید برادر دقایقی؟
- طرحی به ذهنم رسیده که باید بیشترراجع به آن فکر کنم
- چه طرحی؟
- شاید بشود با اینها یک تیپ یا حتی یک لشکر مستقل تشکیل داد
- مگر اینها چقدر هستند؟
- در این فکرم که شاید اسرای عراقی که پی به حقانیت ما برده اند حاضر باشند برای ما بجنگند
حرف های اسماعیل بچه های قرارگاه را شگفت زده کرد اما نمی تواستند حدس بزنند که این طرح تا چه اندازه موفق خواهد شد.
اسیر یا مجاهد
فرمانده اردوگاه از حرف های اسماعیل شوکه شده و میگوید:
- می خواهید اینها را آزاد کنید؟
- آزاد آزاد باید دید آنهایی که به قول شما توبه کرده اند تا چه اندازه به راهی که برگزیده اند پایبند هستند
- اما عده ای از اسیران تواب همین بعثی ها هستند
اسماعیل اما با اطمینانی خاص میگوید:
- پس چه بهتر!
- آدمی که گذشته اش خیلی بد باشد اگر توبه کند از آدم های پاک و بی گناه بهتر است چرا که توانسته خودش را از منجلابی که در آن بوده بیرون بکشد.
اسماعیل از روی لیست اسم چند اسیر را انتخاب می کند تا با آنها صحبت کند.
اسرا از زندگی سخت خود در دوران قبل از اسارت می گویند.
از موقعی که در ارتش عراق خدمت می کردند. بیشتر آنها سرباز بودند و به زور روانه ی جبهه ها شده بودند.
آنها از فرماندهان خود دل پری داشتند و همچنین از صدام که او را عامل بدبختی خود می دانستند.
اولین اسیری که اسماعیل با او صحبت کرد اهل کربلا بود.
جوانی نورانی که خودش تسلیم نیروهای ایرانی شده بود. پدرش خادم حرم امام حسین (ع) بود و خودش کتاب فروشی داشت
صحبت ها با او طولانی میشد چرا که او از کربلا و حرم سید الشهدا میگفت و اسماعیل هوایی میشد...
اسیر دوم یک کرد بود که به زور او را به سربازی فرستاه بودند میگفت:
- چند ماه از دست مأمورین بعثی در کرکوک پنهان شده بودم اما آنها پدر و مادرم را گرفتند و شرط آزادیشان این بود که خودم را برای سربازی معرفی کنم.
اسیر آخر برای اسماعیل جالب تر بود.
او یک اسیر تواب بود و خودش میگفت از نیروهای وفادار به صدام بوده
اما وقتی اسیر میشود به دروغ های صدام پی می برد و تازه می فهمد که ایرانی ها چه انسان های شریفی هستند و به خاطر جنگیدن با آنها از خدا طلب آمرزش می کند.
و بعد تعریف میکند که داخل یک نفر بر زرهی می سوخته که یک بسیجی کم سن و سال او را بیرون کشیده و نجاتش داده است.
اسماعیل با شنیدن این حرف ها مصمم تر می شود
او بیش از یک سال بود که داشت مسئولین و فرماندهان را راضی می کرد که با طرحش موافقت کنند.
او می دانست که چه تحول بزرگی در جبهه روی خواهد داد.
تیپ 9 بدر
چند منبع آب – 40 چادر گروهی – چند خودرو - چندین اسلحه و دو سه واحد ساختمان نیمه تمام را تحویل اسماعیل داده بودند تا تیپ جدیدش را که 9 بدر نام گرفته بود در آن مستقر کند.
آن روز برای اسماعیل روز بزرگی بود روزی که آرزوهایش تحقق یافت.
همانطور ایستاده و به جاده چشم دوخته که سروکله ی اتوبوس ها از دور پیدا شد.
وقتی عراقی ها از اتوبوس پیاده شدند اسماعیل را چون نگین انگشتر در حلقه ی خود گرفتند و به عربی با او حال و احوال کردند.
صدای مسئول اوردوگاه رشته ی افکار اسماعیل را پاره کرد:
- خوب آقای دقایقی این هم اسرا! حالا این گوی و این میدان ببینیم چه می کنیبرای اطمینان بیشتر سیم خار دار هم
- آورده ام!
- سیم خار دار برای چی؟
- مثل اینکه یادت رفته این ها اسیرند!
- نه اینها دیگر اسیر نیستند. اینها مجاهد اند
- به هر حال ممکن است مقصود آنها چیز دیگری باشد!
- ما نمی تونیم قصاص پیش از جنایت کنیم
- اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه
اسماعیل از این کار مسئول اردوگاه یه خشم امده بود و با صدای بلند گفت:
- همه این ها را برگردانید کسی حق ندارد دور تیپ ما سیم خار دار بکشد!
- اما برادر دقایقی!
- همین که گفتم! اینها مجاهدند و منت بر سر ما گذاشته اند و آمده اند.
- من مسوئلیتش را قبول میکنم.
و بعد رو به عراقی ها می کند و با صدایی بلند فریاد میزند:
- مسئولیت همه ی شما اول با خدا و بعد با من است.
- شما از این پس آزاد هستید.
- ما شما را به عنوان مجاهد می شناسیم. کسی حق ندارد شما را اسیر خطاب کند....
صدای اسماعیل در میان تکبیر مجاهدین گم میشود . آنها بر سرو روی ابراهیم میریزند و او را بوسه باران می کنند....
آخرین تماس آخرین دیدار
- الو من اسماعیل هستم از جهه تماس گرفتم میشه زحمت بکشید معصومه خانم را خبر کنید؟
همیشه باید برای حرف زدن با همسرش به خانه ی همسایه در قم زنگ میزد چون خانه ی خودشان تلفن نداشت.
چند لحظه بعد معصومه به بچه ها می آید
ابراهیم زودتر از بقیه گوشی را می گیرد و برای پدر شیرین زبانی می کند.
او فرزند اول اسماعیل است که حالا چهار سال دارد.
اسماعیل از پشت تلفن صدای گریه ی زهرا را که در آغوش مادر بی تابی میکند را هم می شنود.
او فرزند دوم اوست و تنها یک سال دارد.
مادرش اندوه خاصی در صدایش دارد. اندوهی که به خاطر دوری از اسماعیل و ندیدن اوست.
- سلام معصومه می دونم که قلبت را شکسته ام. اما به خدا تقصیر من نیست که دیر دیر زنگ می زنم.
- اینجا آنقدر کار دارم که خیلی وقتها حتی یادم میره غذا بخورم.
- ما دیگر به نبودنت عادت کردیم. سالم باشی برای ما بس است.
- دلم براتون تنگ شده. چند روزی دست بچه ها رو بگیر بیا جنوب.
- جنوب برای چی؟
- حالا خودت بیا می فهمی. فردا بچه ها را می فرستم دنبالتون بیایید اهواز یکی دو هفته بمانید.
تلفن قطع می شود ...
- خدایا یعنی چه شده؟ او همیشه خودش به دیدنمان می آمد.
- این ها همه نشانه است!
اسماعیل هم همین احساس را داشت
ندایی از درون به او میگفت به انتهای راه نزدیک می شود
صدایی که انگار از حلقوم بریده ی دوستان شهیدش بلند بود.
انتهای یک جاده
مجاهدین تیپ9 بدر هم در عملیات کربلای 5 حضور فعال داشتند. عده ای از نیروهای این تیپ حتی با پای برهنه به عشق کربلا به عملیات آمده بودند و در همان منطقه حسابی از پس عراقی ها برآمده بودند.
اسماعیل برای شناسایی با ابویاسین تا نزدیک عراقی ها رفته بودند.
گلوگه پشت گلوله خمپاره بعد خمپاره
یکی از همان خمپاره ها درست کنار آنها منفجر شد و هر دو چند ترکش ریز خوردند.
حالا داشتند مواضع و خاکریز های دور و برشان را با نقشه تطبیق می دادند.
صورت برافروخته ی اسماعیل برای ابویاسین نا آشنا بود.
خودش هم احساس سبکی میکرد. از شب قبل که با خانواده اش خداحافظی کرده بود منتظر یک اتفاق بود.
چشمش به جاده ای افتاد که انتهایش در دود و غبار محو شده بود. فهمید آنجا آخر خط است .
لبخندی زد و صدای قلبش در هیاهوی هواپیما ها گم شد.
چند لحظه بعد بمب های خوشه ای زمین و آسمان را سیاه کردند.
وقتی گرد و خاک فرو نشست ابویاسین بود و پیکر غرق در خون اسماعیل...
امانت
اسماعیل نبود اما دوستی و اطمینانی که او در بین مجاهدین تیپ9 بدر پایه ریزی کرده بود یادش را زنده نگه می داشت.
برای تشییع پیکرش همه آمده بودند. تابوت اسماعیل فقط بر دوش مجاهدین عراقی حمل میشد
همان ها که آزادیشان را مدیون او بودند.
آنها نمیخواستند حتی از پیکر بی جانش جدا شوند.
وقتی اسماعیل را به خاک سپردند مجاهدین نزد خانواده اش آمدند و به آنها گفتند:
پیکر اسماعیل در خاک ایران امانت است ما آن را بعدا به عراق خواهیم برد. به کربلا
چرا که او فرمانده ما بود.
همسر اسماعیل فرزندان او زهرا و ابراهیم را زیر چادرش گرفته بود و دلداری می داد.
- بچه ها پدرتان در نامه ای که در روز های آخر نوشته بود قول داده بود که در روز قیامت کنار در بهشت منتظر ما می ماند...۱
وصیت نامه شهید اسماعیل دقایقی
ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الکافرين.
خدايا! امت اسلام را صبر و استقامت عطا فرما تا در مقابل دشمنان خدا و کافرين، پايداري و سپس بر آنان غلبه کنند. خدايا شهادت مي دهم که غير از تو خدايي نيست و محمد (ص) رسول و فرستاده ي توست و علي (ع) وصي رسول خداست. سلام بر خاندان عصمت و طهارت. درود بر خميني کبير و سلام بر روحانيت معظم و امت حزب الله.
خدايا از تو مي خواهم که در هنگامي که شيطان به سراغم مي آيد، تو او را دور کني و مرا قوت و آرامش عطا فرمايي که «لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم»
پدر و مادر گرامي. در مقابل شما شرمنده ام که توفيق خدمت به شما و اجراي حقوق شما خيلي کم نصيبم شد. بدانيد که «انا لله و انا اليه راجعون». انشاء الله خداوند به شما صبر عطا کند و شما از جمله کساني باشيد که مردم و خصوصاً خانواده ي شهدا، اسرا و معلولين را دلداري بدهيد و من هم دعاگوي شما هستم.
همسر محترمه! در اين پنج سال زندگي از خصوصيات خوب تو بهره بردم و مرا بسيار احترام کردي که لايق آن نبودم. پيوند من و تو با شعار اسلام و ايمان شروع شد و بعد سعي کرديم هر روزمان با روز ديگر متفاوت باشد و احکام اسلام را پياده کنيم و خوب مي داني که راه من در ادامه ي اين زندگي به عمل درآوردن عقيده به اسلام بوده است. چطور مي توانستم در خانه راحت باشم و کاري نکنم، در صورتي که جان و مال امت مسلمان ايران به سوي جبهه سرازير است. انسان در برخورد با مصايب و مشکلات است که لذت ايمان و توجه به خدا را درک مي کند و اگر رفتن من مصيبتي برايت باشد مي داني که «الذين اذا اصابتهم مصيبه قالو انا لله و انا اليه راجعون». در تربيت ابراهيم و زهرا سعي خود را بکن. براي آنها دعا مي کنم و اميدوارم افرادي مفيد براي اسلام و خط ولايت اهل بيت عصمت و طهارت و ولايت فقيه باشند. بعد از من سعي کند با مشورت آقايان علماء در قم مثلاً آقاي راستي يا آقاي کريمي، منطقي ترين راه را براي خود انتخاب کني. که انشاء الله اگر بهشت نصيبم شد، يکديگر را در آنجا ملاقات کنيم. انشاء الله با صبر و استقامتي که خدا بيشتر به تو بدهد. اسوه يي در جامعه خود باشي.
برادران گرامي ام و خواهران محترمه!
براي شما نيز آرزوي صبر و استقامت در پيگيري اهداف اسلامي دارم. انشاء الله بتوانيد با کار و فعاليت، خود را بيش از پيش وقف راه خدا و اسلام کنيد. جهاني که امروز پر از فسق و فجور و خيانت ابرقدرت هاست، تلاش و ايثار مي خواهد. در راه امام حسين (ع) گام برداشتن، حسيني شدن مي خواهد. انشاء الله در پيروي از راه امام امت، خميني کبير که همان راه خدا و قرآن و اهل بيت(ع) است، موفق باشيد. ديدن برادران رزمنده در خط اول که با آرامش مشغول نماز هستند و با متانت، نيروهاي دشمن و تانک هاي او را مي بينند و با سلاح مختصر با آنان مقابله مي کنند، از تجليات حسيني شدن اين امت است که مرا به وجد آورده است. حقوق شما را آنطور که بايد رعايت نکرده ام که انشاء الله مرا ببخشيد، من هم دعاگوي شما هستم. خدمت گوي کليه ي اقوام، فاميل، دوستان و آشنايان سلام عرض مي کنم و براي آنان توفيق در خط اسلام و قرآن بودن را آرزومندم. قطعاً نتوانسته ام حقوق شما را به خوبي رعايت کنم. انشاء ا... مرا ببخشيد.
از همه ي شما التماس دعا دارم. و السلام علي عباد الله الصالحين.
پاسدار اسماعيل دقایقی
۱) منبع: قصه ی فرماندهان جلد ۱۱ مهاجر مهربان/ انتشارات سوره ی مهر
می نویسم برای مردی که،